ما سازندهی تاریخ نیستیم،
خود، ساختهی تاریخیم.
مارتین لوتر کینگ
–
بیراه نیست اگر بگوییم مسئلهی بازپسگیری یا اساسا ستاندن حقوق پایمال شده، از ویژگیهای قرن بیستم و بیست و یکم است. اخیرا و به واسطهی کشته شدن انسانی[۱] در خیابانهای شهر مینیاپولیس، مسئلهی برتری نژادی دوباره تبدیل شد به مهمترین موضوع روز. در فضای فارسیزبان هم به همان اندازه هیجان دیده میشود که در جهان غرب. پرسش این است وقتی ما ایرانیها به مسئلهی برتری نژادی میپردازیم آنرا موضوعی صرفا بیرونی میبینیم و خود را در حکم ناظر، یا آنرا مشکلی درونی هم در نظر میگیریم؟ ودوم اینکه آیا در برتریِ نژادی ویژگی متمایزی وجود دارد یا خود یکی از اشکال برتری طلبی است؟ با طرح این دو پرسش، تلاشم یافتن راهی است برای هدر نرفتن این هیجان عمومی و فراگرفتن چیزی هراندازه کوچک، آموزهای که برای ما نیز مفید باشد. نگاهی به فرهنگ غرب نشان میدهد آنها از خلال تحولاتشان چیزهایی فرا میگیرند، پرسش این است که ما هم یاد میگیریم یا صرفا در حد نظارهگری (گاه پرمدعا) باقی میمانیم؟
داستانی واقعی و مشهور را همه میدانند: زنی ۴۲ ساله، خسته از کار روزانه سوار اتوبوس میشود تا به خانه برگردد. راننده از زن میخواهد بلند شده، جایش را به مرد سفیدپوستی که ایستاده بدهد. زن زیرِ بار نمیرود. پلیس رزا پارک را دستگیر کرده و چهار روز بعد به جرم ایجاد اخلال و رفتار اغتشاشآمیز محکوم میکند. به موازات این اتفاق و همان روز دستگیری، جنبشی توسط سیاهان آغاز و در اولین اقدام اتوبوس ها را بایکوت میکنند. مارتین لوتر کینگ با نقشی محوری به جنبش میپیوندد. بایکوت وسایل نقلیه، اعتراض به دستگیری رزا پارک و قانون جداسازی سیاهان در وسایل عمومی برای ۳۸۱ روز آتی ادامه مییابد. حرکتی که در ۱ دسامبر ۱۹۵۵ آغاز شد، روز ۱۳ نوامبر ۱۹۵۶پایان مییابد. دستاورد: رای دادگاه عالی که اعلام میکند جداسازی بر خلاف قانون اساسی است. وسیلهی نقلیهی عمومی، واقعا عمومی میشود.
تمایل بر این است که از این واقعه، داستانی کلیشهای و قهرمانمحور ساخته شود. اما موضوعی که نادیده گرفته میشود این است که نه مسئلهی برتریطلبی نسبت به سیاهان خاتمه یافت نه گرفتاریهای رزا پارک. او کماکان تهدید میشد. کارش را از دست داد و مجبور شد آلاباما را به مقصد میشیگان ترک کند. دههها بعد در مصاحبهای با انبیسی گفت: ” بعد از یهروز خسته کننده، فقط میخواستم از سر کار برگردم خونه”، و در کمال صداقت اظهار کرد اگر دیگران نپیوسته بودند هیچ اتفاقی نمیافتاد، چون او فقط نمیخواست از صندلیاش بلند شود. ضمنا نباید فراموش کرد، رزا پارک شب قبلش خواب نما نشده بود. او از پایمالی حقوق سیاهان آگاه بود، در نشستها شرکت میکرد و بخشی از جامعهای بود که تحول را جستجو میکرد، نه جنگویی تنها در میان ارتش دشمن.
با این حال، این تنها یک نمونه از رویدادهای بیشماری است که در طول تاریخ بشریت همواره اتفاق افتاده، می افتد و ظاهرا خواهد افتاد. نه تراژیکترینش بود و نه هیجانانگیزترینش. در زبان و بیان ما، آنچه پیشتر نژادپرستی خوانده میشد و امروزه با اصطلاح عمومیترِ “برتری نژادی” فهمیده میشود، بیشتر مسئلهی دیگران است تا ما. از رفتار بلژیکیها با اهالی کنگو، نازیها با یهودیان، بریتانیاییها با آفریقاییها و هندیها، ژاپنیها با چینیها، امریکاییان با سرخپوستان و سیاهپوستان بسیار میدانیم، چون جزئیاتش بارها و بارها توسط خود مورخان و تحلیلگران غربی مطالعه و بحث شدهاست. اما این رویدادها نه یگانه موارد موجود در تاریخ است و نه ارتباطی مستقیم با تجربهی تاریخی ما ایرانیها دارد. کارنامهی ساکنین سرزمینی که امروزه ایران نامیده میشود خود به قدر کافی پرسش برانگیز است. رفتار ایرانیها در هند یا گرجستان در گذشتهای نه چندان دور، و رفتار معاصرشان با اهالی افغانستان، نمونههاییست از شیوهی برخوردی ناآشنا و ناهمگون با تصویری که تلاش میکنیم از خویش برای خویش و برای دیگران بسازیم. طنز روزگار آن است که فجایع تاریخی که دیگران سبب شدهاند را بسیار دقیقتر و واضحتر از آنچه خود کردهایم میخوانیم، میشناسیم و حتی روایت میکنیم! متفکرین ایرانی لازم است دست به کار شوند و برای این “خودنشناسی” فکر چاره باشند، و کمی دست از سر تاریخ غرب و شرق بردارند و مشغول بازشناسی فرهنگ “غنی” ایرانزمین گردند.
اما بازگردیم به مسئلهی برتریِ نژادی یا آنچنان که به نظر نگارنده میآید، در شکلی کلیتر: مسئلهی برتری. گرفتاری آنجاست که در رفتارشناسی انسان هوموساپینس خوی برتریطلبی جایگاه ویژه دارد، و این برتریطلبی به اشکال مختلف، در موقعیتهای مختلف و به درجات مختلف در قالب رفتار، خودنمایی میکند. در وجه اجتماعی ، این برتریطلبی به گونهای دیگر نمود مییابد؛ آنچه در روانشناسی به سوگیریِ درونگروهی[۲] شناخته میشود. به زبان ساده: نوعی طرفداری از اعضا گروه و جبههگیری در برابر افراد خارج از گروه؛ هویت این گروه اگرچه میتواند برگرفته از مفاهیمی سترگ همچون وطن، زبان یا قبیله باشد، اما گاه میتواند به سادگی حول طرفداری از تیمی ورزشی، چهرهای هنری یا شخصیتی سیاسی شکل بگیرد.
روانشناسان دهههاست مشغول بررسی و تحقیقاند که این خصلت عام و جهانی که در تمام گروههای انسانی یافت میشود از چه نشات گرفته، ریشهاش کجاست و چگونه عمل میکند. در یک نمونهی مشهور[۳]، عدهای را بی هیچ سابقهای از آشنایی و بدون هیچ دلیل مشخصی برای مشابهت یا تفاوت، به صورت تصادفی، به گروههای مختلف تقسیم کردند. نتیجه نشان میداد اعضا یک گروه بیشترین امتیازات را برای یکدیگر غائل شدند، و این طبیعتا بر تقسیم عادلانه امتیازها و امکانات تاثیر مستقیم دارد. تحقیقات مشابه، بارها و بارها تکرار و نتیجه نشان میدهد به محض تعلق یافتن به یک گروه، فارغ از دلایل شکلگیری و خصایص و ماهیت گروه، رفتار همیشه یکسان است. آدمی به شکلی افراطی، بیدلیل و تعصبآمیز به طرفداری از گروه خویش برخواسته و در برابر دیگری دست به نوعی برتریطلبی میزند.
پرسش آن است که اگر این خوی عمومیت دارد، ریشهاش کجاست و از کی آغاز میشود. در یک نمونه[۴]، نتایج نشان داد، کودکان از حدود سنین سه و چهار سال رفته رفته رفتاری مشابه نشان داده، آشکارا به همگروه خویش تمایل بیشتری نشان میدهند. آیا این الزاما به معنای دلیلی برای عداوت با افراد خارج از گروه است؟ نتایج تحقیقی دیگر[۵]، نشان داد اگرچه کودکان به وضوح به طرفداری از همگروهیها برمیخیزند، تنها از حدود سن مدرسه و هفت سالگی به بعد است که رفتارهای ستیزآمیز با غیر همگروه آشکار میگردد؛ نتایجی مستعد خوانشی که مدعی است: طرفداری از همگروهی امری ذاتی است، اما ستیز با دیگران حاصل یادگیریِ اجتماعی است.
در مطالعات عصبشناختی، شواهد بسیاری موید وجود مکانیزمهای متفاوت برای درکِ افراد درونگروهی و برونگروهی است[۶]. به زبان ساده، مغز ما مجهز به امکاناتی است برای تشخیص سریع افرادی که به نوعی با ما اشتراکاتی دارند. بخشهایی از مغز که در آزمایشهای متعدد مسئول فهم و تشخیص متعلقات و هویت فرد است، به شکلی آشکار در دستهبندیهای اجتماعی نقش دارند. از این رو، قوهی درک ما، افراد درونگروه را خودی یا جزئی از خود میانگارد، و نتیجتا، تایید آنها را تایید خود، و انکار و رد آنها را تهاجمی به خویشتن قلمداد میکند.
از این حیث، مسئلهی نژاد، زبان، یا هویت ملی، به خودی خود حاوی هیچ نکتهی برجسته، غامض یا رمزآلودی نیست. تنها یکی از شیوههای کسب هویت و تعلق گروهی است که در ادامه به برتریطلبی میانجامد. رویکرد تکاملی مدعی است بدون تعلقات گروهی و این احساس شدید حمایت از همگروه و ستیز با دیگری، انسان هیچ شانسی برای بقا -که نتیجهی کار گروهی است- نمییافت. منتها، لازم است اختلافِ میانِ سادگی اجتماعات نخستین با پیچیدگیهای جوامع امروزی را در معادلهی فوق به حساب آورد. قبیلهای که نیازمند بقا در طبیعت بود، کارِ گروهیاش خلاصه میشد در همراهی مردان در شکار و همراهی زنان در حفاظت از بچهها و آذوقه. در جوامع امروز، اغراق نیست اگر فرض کنیم به اندازهی تعداد انسانها گروههایی برای عضویت وجود دارند. فردی با همسایهاش در طرفداری از تیم ورزشی محلی با قدمت صدساله همعقیده است، اما در انتخاب حزب سیاسی که قرار است نمایندگی همان محله را در پارلمان بر عهده گیرد، در ستیز دائم.
این گونهگونی و تنوع، گاه به رفتارهای متناقض میانجامد. فردی که خود را هواخواه برابری حقوق زنان و مردان میداند ممکن است قبیله یا نژاد خویش (فارغ از بیمعنایی این واژه در علم ژنتیک، مراد اینجا برداشت عرفی از آن است) را بهتر یا برتر از نژاد دیگری بداند. فردی ممکن است حامی برابری تمامی انسانها فارغ از هر نژاد و پیشینهای باشد، اما در سیاست به حزبی رای دهد که ثبات اقتصادی را مقدم بر پذیرش پناهچویان خارجی بداند.
آنچه گفته شد به معنای بیاهمیتی یا جزئی پنداشتن مسئلهی برتری نژادی نیست، بلکه برجسته نمودن این نکته است که تمرکز بر مسئلهی نژاد – فارغ از ابهام در خود این اصطلاح- به معنای نادیده انگاشتن نیروی پیشبرندهای است که برای ابراز وجود، نژاد را بهانه میکند. این نیروی پیشبرنده، خواه نتیجهی تکامل اجتماعی باشد، یا اجبار یا هر روند تاریخی دیگری، مُصِر است به غلبه بر دیگری به نفع مجموعهی خودی، بدون در نظر گرفتن شایستگی یا عدالت یا هرچه ناظر بیرونی آنرا معیارِ راستین میداند. شناخت ماهیت و خاستگاه رفتار، احتمالا اولین گام برای تغییر آن است. از این رو، باید در نظر داشت که خاستگاه برتریطلبی نژادی، باور به هیچ نژادی نیست، اصرار به برتری است.
علی صدر
خرداد ۱۳۹۹
[۲] In-group Bias
Leave a Reply