در فاصلهای دورتر زنی برهنه در پیراهنی قرمز، حواگونه دست به درخت سیب بردهاست. در مقابلش مردی در لباسِ تیره، مدرن و رسمی، بدون چهره و رو به زن، گویی در حال اغوا شدن است. این صحنهی آشکارا “آدم و حوا” وار، پس زمینهای بیش نیست؛ نیمی از تابلو نیمتنهی مردی است که با چهرهای نهچندان خشنود، به روبهرو خیره است، به ما. او تجسمِ حسادت است. حضور دو انسان برای آفرینش هر داستانِ رمانتیکی کافی است، اما حسادت، ضرورتا نیازمند شخص سومی است.
مشهور است که در هنر، یک برداشتِ درست وجود ندارد. اما بسیاری معتقدند سادهترین برداشت، به احتمال، نزدیکترین است به هدف خالق اثر. با دیدن تابلوی “حسادت”[۱] اثر ادوارد مونک، چنین به نظر میآید فردی که چشم به ما دوخته از آنچه در پسزمینه میگذرد ناخشنود است. چهرهی سرد اما نگاه نافذش نشان از ذهن شلوغش دارد. پرسش این است: آیا آنچه در تابلو دیده میشود ذهنیات اوست یا رویدادهایی در عالم واقع؟
دربارهی این اثر حرف و سخن بسیار است. بگذارید تکلیف یک چیز را مشخص کنیم: فردی که به ما خیره است استانیسلاو ژیبیشِوسکی[۲] نویسنده و شاعر لهستانی، و دوست ادوارد مونک است. مشهورترین و شاید مردمپسندترین روایت میگوید زنِ برهنه داگنی جوئل[۳]، نویسندهی نروژی و همسرِ ژیبیشوسکی است که پیشتر مدلِ نقاشی مونک بود و با او رابطهای عاشقانه داشت. همچنان که روایت است کشیدن تابلو، به تلافی رمان Uber Board اثر ژیبیشوسکی بود. مونک شایعاتی شنید که مرد داستان اشاره به اوست، دلخوریاش را در نامهای به ژیبیشوسکی و جوئل اعلام کرد. جوئل در پاسخ صریحا این شایعه را رد، و اعلام کرد تا جایی که میداند نزد ژیبیشوسکی، هیچ مردی عزیزتر از مونک نیست.
روایتی دیگر میگوید مونک، ژیبیشوسکی، جوئل و آن حلقه و نسل هنرمندان، منتقد صریح روایات سنتی بودند و پیرو آزادی در سبک زندگی. مونک در این تابلو روایتی انجیلی را به چالش کشیده و حسادت در چهرهی مرد، نمودی از حسادتِ اربابان سنت است از سبک زندگی آزادمنشانهای که نسل تازه برگزیدهاند. انتخاب چهرهای آشنا دلیلی بر خصومتی شخصی نیست. در فیلم دوباره بزن سَم[۴]، زن به وودی آلن میگوید که از ازدواجشان خسته شده، او دیگر برایش بامزه نیست و با او احساس خفقان میکند، اما ضمنا از آلن میخواهد این حرفها را به خودش نگیرد. در اینکه ژیبیشوسکی هم آن تشابه را به خودش گرفت یا نه، آراء متفاوت است.
در روانشناسی، خطی آشکار، از یکسو حسادت را از طمع، و از دیگر سو از رشک متمایز میکند. حسادت را ماهیتا پدیدهای اجتماعی میدانند که در آن، فرد احساس میکند چیزی که پیشتر به او متعلق بوده از او دریغ شده و به دیگری داده شدهاست. اگرچه باختن، محروم شدن، طرد شدن و نظایر آن را احساساتی میشمارند آمیخته با حسادت و جزئی از ماهیت آن، اما حسادت ناشی از وحشتِ باختن است و نه خودِ باختن و از دست دادن. دوگانگی، تردید و عدم قطعیت در ذات حسادت نهفته است. آنگاه که چیزی از دست رفت، سرشکستگی و فروپاشی به جایش خواهد نشست، فرد دیگر حسادت نمیورزد؛ آنچه میپنداشت از او گرفته خواهد شد، دیگر از دست رفته است.
در نمایشنامهی اتللوی شکسپیر سیر وقایع بر مفهوم حسادت استوار است. شکسپیر در جملهای مشهور از زبان یاگو –که دست به هرکار میزند تا غول خفتهی حسادت را در اتللو بیدار کند- هشدار میدهد که میبایست از حسادت ترسید، و آن را به دیو سبزچشمی تشبیه میکند که بر طعمهی خویش میخندد؛ استعارهای که تا به امروز در زبان انگلیسی به نشان حسادت مبدل شدهاست. اتللو آشکارا با خویش در کلنجار است و تردید رهایش نمیکند. او حسادت و عشق را از یکسو در تضاد، و از سویی دیگر درهمآمیخته میداند. در پاسخ به یاگو میگوید: “اگر نشانی (از خیانت) دیدم، به عشق و حسادت هردو پشتپا خواهم زد”. در پسِ پشت این پشتپا زدن اما، رستگاری نصیبش نمیشود، حسادتش با سرشکستگی جایگزین شد و عشقش هم پایان نیافت.
علی صدر
مرداد ماه ۱۳۹۹
Leave a Reply