در مقدمهی رمانِ کمنظیر رگتایم -اثر ادگار لورنس دکتروف با ترجمهی نجف دریابندری- مترجم اعتراف میکند به حکم ضرورت حدود دهخطی حذف شده و در ادامه در جملهای حقیقتا جالب مینویسد «حذفِ ناگزیر این چند سطر به روال داستان صدمهای نمیزند، اما مترجم از این بابت متاسف است». جملهی مختصر و مفیدِ مترجم، قلب یکی از مجادلهبرانگیزترین مباحث فرهنگی را نشانه میگیرد و دست روی دعوایی میگذارد تمامناشدنی. نیمهی نخست جمله تا پیش از ویرگول، نظر مترجم است و مخالفانِ سفت و سخت سانسور خواهند گفت به چه حقی میتوان چنین رأیی داد؟ نیمهی دوم بازتاب طرز فکریست که اگرچه از وضع موجود متاسف است، اما به دنبال راهی برای باقیماندن و ادامهدادن میگردد. گروه دوم البته یکدست نیست، کسانی معتقدند به هر حذفی نباید تن داد و نمیتوان هر بلایی بر سر میراثِ فکری، ادبی و هنریِ جهان را مجاز دانست؛ از آن سو کسانی چندان سخت نمیگیرند و انتشار اثر به هر قیمتی را بهتر از حذف تماماش میدانند.
بحث سانسور در جامعهی ما -مشابه بسیاری یا شاید تمام مسائل مهم دیگر- موضوعی فنی و محدود به یک زمینه نیست، در ابعادی وسیع و گاه نامتناهی تبدیل به کشمکشی سیاسی/اجتماعی شده است؛ مابین گروههایی که از اساس باهم مخالفاند، دربارهی همهچیز و به هر قیمت. عباس کیارستمی وقتی در یکی از مصاحبهها گفت سانسور تا به حال به کارهای شخص او صدمهی چندانی نزده، بلادرنگ آماج حملاتی سهمگین قرار گرفت، به تندی و از همهطرف. به همسویی با صاحبانِ دمودستگاه سانسور متهم شد، بیآنکه کسی اهمیت بدهد حدودا هیچیک از خصوصیات فردی، اجتماعی یا کاریاش مناسبتی با هیچیک از اصول و معیارهای آن مجموعه نداشت. آنروزها هنوز نمرده بود و بر اساس خصوصیتِ تغییرناپذیر جامعهی ایران، محبوبیت چندانی نداشت. پیشتر و بعدتر با تاکید میگفت ما کارگردانها مقادیری دروغ سرهم میکنیم تا دربارهی واقعیتی حرف بزنیم؛ مثلا تصویر واقعیتِ خانواده با استفاده از چند آدمی که ارتباطی باهم ندارند در محلی که واقعا خانهی آنها نیست. با اینحال ادعا کرد لوکیشن اتاقخواب نمیگیرد چون به نظرش بیمعناست بر اساس معیارهای نمایش، زن به شیوهای لباس بپوشد که در «واقعیتی» که او در نظر داشت تصویر کند، هرگز نخواهد پوشید. مثل هر هنرمندی آزاد بود معیارهای شخصیاش را دربارهی قواعدی که خودش وضع کرده بود، مطابق با میل خودش تفسیر کند. و باز مجددا اذعان کرد در فیلم کپی برابر اصل برای نخستین بار همهی امکانات همخوابگی در اختیارش بود اما از نظر روال داستان، دلیلی برای چنین صحنهای نداشت و نتیجتا چنان هم نکرد. افزودن سکانس همخوابگی بعید بود به تعداد بینندههای آثارش به شکلی معنادار اضافه کند و فیلماش -با یا بدون آن سکانسِ فرضی- هم بختی برای نمایش در کشورش نمییافت، در نتیجه، باز هم به معیارهای شخصیِ خودش پایبند ماند.
اگرچه سخنِ کیارستمی دربارهی سانسور سروصدا کرد اما سینمای او در افراطیترین شکلاش هم نمیتوانست به سانسورهای پرحاشیه حتی نزدیک شود و فراموش نکنیم اگر در نقد آشکار سانسور هم میگفت و مینوشت، باز تاثیری در هیچ معیاری نمیگذاشت. خود او هم رفتهرفته فیلمهایش را جای دیگری ساخت، بدون آنکه همان فیلمها حاوی چیزی باشند مغایر با موانع موجود آن زمان.
مسئله این است که سانسور و تندادن یا ندادن به آن، نه یک هدف دارد، نه یک شکل و نه با یک متر و معیار قابل ارزیابی است. در یادداشت دوستی میخوانم گره داستانِ پرنسس اثر دی.اچ. لارنس – نویسندهی مشهور انگلیسی- تجاوز مرد به زن در میانهی همراهیشان در سفری در طبیعت است که در ترجمه و انتشار آن حذف شده و در نتیجه رابطهی دو همسفر از آرامش اولیه با یک شیرجهی نامعقول وارد تنشی میشود با ریشهای نامشخص.خواندن چنین داستانی بدون آگاهی از آن حذف، به احتمال بسیار خوانندهی صاحب سلیقه و دقیق را به این نتیجه میرساند که این لارنسلارنس که میگویند خیلی هم آش دهنسوزی نیست. با اینوجود، این اثر چاپ میشود، احتمالا به پشتوانهی طرزفکری که مدعیست چاپ یک داستان از لارنس -حتی به این قیمت که خواننده دچار سوتفاهم دربارهی توانایی نویسنده شود- بهتر است تا فقدانِ داستان کوتاهاش در میان آثار موجود ادبیات جهان به زبان فارسی. این استدلال ممکن است تا حدی منظقی باشد اما تا کجا مجاز است پیش برود بدون آنکه وجاهتاش از دست برود؟ مترجم و ناشر تا کجا حق دارند فرض کنند حذف چیزی به روال داستان صدمهای نمیزند؟
سولاریس -فیلم برجستهی آندره تارکوفسکی- وقتی از تلویزیون پخش شد حاوی کاتهایی بود که به عقل جور درنمیآمد و از فکر مخاطب میگذشت کارگردان نامدار بهتر نبود برای عبور از این سکانس به دیگری کمی دقت به خرج میداد یا با کسی مشورت میکرد؟ نسخهي اصلی نشان میداد همسرِ بازگشته از جهان تصورات، زمان بیشتری را با شوهرِ حیران و مبهوت سپری میکند و وقتی به زور از درون درِ آهنی رد میشود پیراهن و پوست تناش سالم نمیماند: مثل همهی آدمها، اما پوستِ تکهپاره بلادرنگ ترمیم میشد، نه مثل آدمها. مشکل از ناتوانی کارگردان روس در تدوین نبود.
در فیلم آینه -اثر دیگری از تارکوفسکی- که شاید یکی از کممخاطبترین فیلمهای پخششده در سینما و تلویزیون دوران معاصر ما باشد، صحنهی ورود نابهنگام مردی غریبه از چمنزار با متن شعری که پیشتر خوانده میشود چنان تقطیع شده که فرد گویی از نیمهی راه باز میگردد و باید برگردد. در نسخهی اصلی نه تنها جلو میآید، بلکه مینشیند و همراه زن، سیگاری هم روشن میکند. البته اینبار لباس کسی پاره نمیشود و معلوم نیست چرا این گفتگوی عادی سانسور شده اما درهرحال، برداشت مافوقِ شاعرانهی نسخهی سانسورشده احتمالا برای خود کارگردان روس میتوانست هم آموزنده باشد و هم، چهبسا، الهامبخش. خودش اگر میدید ممکن بود فغان برآورد شاعر و فیلسوفام اما نه اینقدر.
اینها آثاری از تارکوفسکی بود که فیلمهایش رویهمرفته نگاهی محجوب داشت. فیلمهای دیگر زمانِ پخششان گاه به یکساعت و ده دقیقه یا کمتر هم میرسید. مخاطبانِ از همهجا بیخبر البته اینقدر میفهمیدند فیلم سینمایی دست کم نوددقیقهای است و عدد ۶۵ یا ۷۰ دقیقه یعنی کلی پرش و سردرگمی که علتاش هرچه باشد، خامی و بیتجربگی کارگردان نیست. دربارهی فیلم هفت اثر دیوید فینچر به شوخی میگفتند آنچه پخش شد بیشتر پنج بود تا هفت. همچنین ۲۱ گرم -اثر تحسینشدهی آلخاندرو ایناریتو- که اعلام پخشاش برای کسی که فیلم اصلی را دیدهبود این پرسش را به میان میآورد که چند گرم از آن فیلم قابل نمایش است؟ و اساسا چرا؟
اخیرا یکی از دوبلورهای کهنهکار در مصاحبهای گفته از بهکاربردنِ لغت «تکامل» منع شدهاند، در هرجا و هر زمینهای نه الزاما دربارهی موضوعی علمی. سالهاست اهل فنِ ترجمه و مخاطبان آثار علمی تلاش میکنند evolution را فرگشت یا مشابه آن بگویند چون تکامل -به معنای به سوی کمال رفتن- نه ارتباطی به آن ترمِ فنی دارد و نه منظور چارلز داروین. با این وجود، مسئله چیز دیگریست: لغت کسی را به سوی نظریه نمیبرد، نظریه است که یک اصطلاح را مطرح کرده و جا میاندازد. وقتی فیلم پدرخوانده را نخستین بار به زبان انگلیسی دیدم، جملهی طعنهآمیز بارزینی خطاب به کورلئونه «ما که کمونیست نیستیم» توجهم را جلب کرد، چون هرگز در دوبلهی قدیمی و خوشنامِ آن نشنیده بودم (در نسخهی فارسی گفته میشد همهی ما از یک قماشیم). حساسیت به کلمات همواره برقرار است، فقط جای کلمات است که عوض میشود. آیا کلمهی کمونیست ممکن بود کسانی را در سینماهای آن دوران هیجانزده کند؟ یا خندهی طعنهآمیز افراد پشت میز به معنای تمسخر قلمداد شود و طرفداران دوآتشهی آن مکتبِ سیاسی سینما را بفرستند هوا؟ و امروز شنیدن لغت تکامل ممکن است مخاطبِ فرضیِ “تا این اندازه بیاطلاع” را متوجه شخصی به نام چارلز داروین کند؟
در شکلی دیگر، دوست مترجم دیگری مینویسد یکی از حذفیاتِ درخواستی، زدودنِ جملهایست که تمام پاراگراف پیش و پسِ آن میکوشد آن را به نقد بکشد؛ نقدی که انتظار میرود با معیارهای موجود همخوان تلقی شود. حذف آن عبارت، نقد را در چشم خواننده بیخاصیت و چهبسا بیمعنا میکند که باز طبیعتا انتظار نمیرود مطلوب طرزفکری باشد که معیارهای سانسور فعلی را انتخاب کردهاند. و باز این پرسش که پس چرا؟ اگرچه گویی عقل سلیم نمیتواند از آن پیشفرضها به این نتیجه برسد اما قطعا میتوان برای این نتایج پیشفرضها و ریشههایی پیشنهاد کرد.
کسانی خواهند گفت از زمان مشروطه که در این مملکت آدمهایی افکار و عقاید خود را در باب موضوعات روز برای نخستین بار روی کاغذ آورده و به دست ملت دادند، صاحبانِ قدرت لازم دیدند فکری به حال نتایج این پدیدهی تازه کنند. عدهای برای فرار از سانسور حرفهای ساده را در لایهای از ابهامات و مفاهیم انتزاعی پیچیدند تا سالم به دست مخاطب برسد. ناظر سر در نمیآورد اما مخاطب گوشی دستاش است. کسانی هم برای چاپ و انتشار آثاری غیرقابل انتشار، دست به شیوهای دیگر زدند: نقد آنها. اگر نشاندادن فیلمهایی از تلویزیون ممکن نیست، میشود برنامهای ترتیب داد و بحث کرد که اینها همه مزخرفاتیست برای تحمیق ملت جهان و بعد “فیلم را نشان داد” تا ملت خودشان قضاوت کنند. وقتی کسانی برای انتشار کتاب یا متن به همین شیوه رو بیاورند و در مقدمهها ملزم شوند یا خودشان را ملزم کنند متن پیشِرو را با چند متلک سکهی یک پول کنند، انتظار چه واکنشی میتوان داشت؟ کسانی تصور کنند هر نقدی با هر کیفیتی در واقع بهانهای است برای انتشار موضوع نقد؟ به این بدبینی، کافیست عدم اعتمادبهنفس ناظر در مقابل متن و تصورش از عدم اعتمادبهنفسی مشابه نزد مخاطبان هم اضافه شود تا معجونی نامطلوب به دست آید: مهم نیست چه اندازه نقدِ مربوطه درست و جدی و بهجا باشد، اصل مطلب است که دل و جانِ خواننده را خواهد ربود، نه آن به اصطلاح «نقد و تحلیل»ها!
دو نمونهی بالا از یک جنس نیستند اما به همراه مواردی دیگر، به پیامدهایی از یک جنس میانجامند: جامعهی مخاطبان با تمام گونهگونیاش در سلیقه و سطحِ فکر و بینش، نه شناخت دقیقی از آنچه میبیند و میخواند به دست میآورد و نه از ابعاد آنچه حقیقتا از آنها مطلع نیست. تصوری خواهد داشت از اشباع چون به هر شیوه چیزهای مطلوباش را خواهد یافت. بیآنکه هرگز بخت این را داشته باشد که به ارزیابی دقیقی از کیفیت آن مواد دست یابد و یا حتی بداند آن اشباع تا چه اندازه کاذب یا ناشی از اطلاعاتیست شایستهی بازنگری. ذهنِ پرورشیافته در میان حذفیات مختلف و ناهمگون، قضاوتِ نهاییاش را به آیندهای نامعلوم موکول نخواهد کرد، بل بر اساس آنچه در دسترساش قرار دارد جهان را میبیند، داوری میکند و طرزفکرش را به نسل بعدی میدهد. بیجهت نبود که محمد قائد مقالهاش دربارهی سانسور را با چنین جملهای به پایان برد: “سانسور تنها کُشندهی فکر نسل امروز نیست، انتقامی از مردم فردا هم هست”.
علی صدر
مردادماه ۱۴۰۱
عکس: دیوار موزهایست که بنابر برخی ملاحظات تابلویی از دورهی ویکتوریا را که زنان جوان برهنه در آن به تصویر کشیده شدهبودند، برداشت اما از مردم خواست که نظراتشان را به جایِ خالی تابلو بچسبانند.
Leave a Reply