من آدم مهمی‌ام

فوریه ۱۹۵۹ برتراند راسل تقریبا هشتاد و هفت ساله بود. اعتبار و شهرت اجتماعی و علمی‌اش در آن روزگار نیازی به تاکید ندارد. در همان ایام و چند باری در برخی نشریات انگلیسی او را که عموما با عنوان لرد راسل شناخته می‌شد، با ادوارد راسل – نویسنده و مورخ انگلیسی- که وی نیز به همین عنوان ملقب بود، اشتباه گرفتند. برتراند راسل پیشنهاد داد نامه‌ای به امضا هر دو به سردبیر مجله‌ی تایمز نوشته شود به این مضمون:


کی به کیست

به سردبیر تایمز

جناب، – برای خودداری از اشتباهی که پیوسته رخ می‌دهد، بدین‌وسیله اظهار می‌داریم که هیچ‌یک از ما، آن دیگری نیست. 

 ارادتمند

راسلِ لیورپول (لرد راسل لیورپول)

راسل (برتراند ارل راسل)

 

پیش از ارسال نامه به تایمز، به ادوارد نوشت که تصور می‌کند چنین متن طنزآمیزی بیش از نامه‌ای رسمی و جدی توجه برانگیز خواهد بود و از او خواست اگر آن را نامناسب تشخیص داد، به صلاح‌دید خود تغییر دهد. ادوارد یادداشت را یک‌جا پسندید و تنها از نشریه خواست نام برتراند راسل را اول بنویسند و بدین طریق احترام خود را به فیلسوف و نویسنده‌ی مشهور نشان داد. 

تمام داستان، نمونه‌ای از خونسردی، آرامش و متانت در رفتار اجتماعی است. در فرهنگ ما، نویسنده‌ی معاصر  به شکل سریالی و رگباری و تکراری مصاحبه می‌کند و با اصراری خستگی‌ناپذیر مدعی است که نویسنده‌ی مهم و مشهور و بزرگ بودن جزئی از زندگی اوست و بر شانه‌اش سنگینی می‌کند. البته او تنها نیست. “استاد عالیقدر”، “محقق بزرگ” و “هنرمند برجسته”های بسیاری دائما به هنگام مصاحبه‌های رنگارنگ (و عموما بی‌خاصیت و حوصله‌سربر) خطاهای نسل‌های پیشین، امروز و حتی آیندگان را گوشزد می‌کنند و اصرار دارند به دیگران اندرز دهند که راه و رسم درست زندگی چیست و اشکال “ما مردم” کجاست؛ در عین حال که در تمام جملات پیش و پس از این ادعای کلی، فاصله‌ی خود را با “مردم” به شدیدترین شکل فریاد می‌کشند.

دور از تصور نیست اگر اشتباهی که ابتدا صحبت‌اش شد در مطبوعات فارسی‌زبان و برای یکی از اساتید عالیقدر رخ می‌داد، با خطابه‌ای مواجه می‌شدیم پر از شکایت از روزگار و سرشار از الفاظ کلی و مبهم نظیر “ایشان”، “آن آقایان”، “این دوستان” و مقادیری حدس و گمان در باب چرایی این رخداد عجیب و دست‌های پنهان پشت این توطئه‌ی سهمگین!  

محمد قائد داستانی روایت می‌کند­ از كلود لوی-استروس، انسان‌شناس فرانسوی که “در مصاحبه‏ای با تلویزیون فرانسه به مناسبت هشتاد سالگی‏اش، در پاسخ اینکه چرا مدتهاست كتابی جدید از او منتشر نشده گفت بعد از بازنشستگی از كولژ دو فرانس منشی ندارد و مستمری‏اش امكان استخدام منشی و دستیار تحقیق نمی‏دهد.  فردای آن روز، پري‏پیكری كه مانكن بوده برای او نامه می‏نویسد كه حاضر است به رایگان در ساعاتی برای استاد منشی‌گری كند.  لوی-استروس به آن خانم پاسخ می‏دهد كه بی‌نهایت سپاسگزار است اما حضور شورافكن ایشان یقیناً نخواهد گذاشت او به علم و تحقیق فكر كند. در واقع استاد می‏گوید كتابهایش را به موقع خود نوشته و دیگر بس است؛ و پیام خانم نیكوكار: استاد كبریت بی‏خطر است و محض انسانیت باید كمكش كرد؛ و تشكر استاد: دود از كـُنده بلند می‏شود و شما هم منشیبشو نیستی، جانم.  و تمام داستان فقط در چند سطرِ پر ایجاز، و نفسانیاتِ پوشیده در مطایبه و نزاكت.  این است تفاوت میان پیرشدن در فرهنگی راحت، و در فرهنگی پر از عقده و تنش.” 

 

این‌که اهل علم یا ادب و فرهنگ -یا هر آدم دیگری- خود را از باقیِ جامعه جدا، متفاوت و یا برتر ببیند نه چیز عجیبی‌ست و نه به فرهنگ و ملت به‌خصوصی منحصر است، اما پسندیده نیست چنین طرزفکری را هوار کشید؛ نه در بیان آشکار و نه به شکلی ضمنی در گفتار و رفتار. چرا که یک: با تحقیر دیگری، به اعتبار فرد افزوده نمی‌شود، دوم: خریدار بیانات گهربار «جناب استاد» بخشی از همان جامعه‌ای‌ست که ایشان مصر است بگوید «این‌ها» نمی‌فهمند. ذکر «مردمی بودن» هم مشابه باقی اداهای رایج امروز تکراری، بی‌مزه و بی‌معنا شده‌است. کدام مردم؟ و چرا چنین چیزی مطلوب است؟ و چه کسی باور می‌کند؟ اهل سیاست قرار است با تاکید بر مفهوم مبهمی به نام «مردم» سر تمام جامعه کلاه بگذارد. در اغلب جوامع، چپ می‌گوید «خواستِ مردم»، راست می‌گوید «خواستِ مردم» و هیچ‌کدام حاضر نیستند دقیقا مشخص کنند کدام بخش از آن «مردم» جزئی از این یکی «مردم» نیست و مطالبات‌اش را عجالتا باید بگذارد  در کوزه. منتها کسی این حرف‌ها را جدی نمی‌گیرد و سیاست‌مدار قرار نیست راست بگوید، چون فقط قرار است برنده شود. اما اهل علم و فرهنگ حساب‌اش جداست یا دست‌کم انتظار چنین است که حرف و ادعای‌اش بازتاب طرزفکری منسجم بوده و بین حرف و نظرش تفاوت عمده‌ای نباشد.

 

این پرسوناژها در قالب مولف/مترجم/هنرمند و نظایر آن -که روز به روز هم به تعدادشان اضافه می‌شود- توجه ندارند که به‌ناچار موقعیتی متضاد را به دوش می‌کشند: مخاطب آن‌ها هم‌زمان که برای دیدن نمایش، خواندن کتاب، شنیدن صدا یا نشستن در کلاس و محضر ایشان پول و وقت می‌دهد -که احیانا نشان از شعورش دارد- در همان حال، حامل همان رفتارها و خلقیاتی‌ست که مورد طعنه و متلک دائمی ایشان است. افکار عمومی هم، که ستایش‌گر زیاد دارد، کمابیش بازتابِ نظریات اکثر همان مردم است. نمی‌شود دائم دیگران را تحقیر و بعد نصیحت کرد -تلویحا به این معنا که چیزی بارشان نیست- و هم‌زمان خود را یکی از آن‌ها دانست. البته می‌شود اما نشان از ناپختگی و نارس‌بودنِ افکارِ فرد دارد. 

 

رفتار منطقی، متین و متمدنانه حکم می‌کند جامعه‌ای که مخاطب به آن تعلق دارد محترم شمرده شود چون تعدادی برآمده از همان جامعه، مخاطبان ما هستند. مضاف بر آن، حساسیت‌داشتن هیستریک به موقعیت خود غالبا ناشی از دلهره‌ای‌ست که نمی‌شود پنهان‌اش کرد: چرا شک دارید من آدم مهمی‌ام؟


Leave a Reply

Fill in your details below or click an icon to log in:

WordPress.com Logo

You are commenting using your WordPress.com account. Log Out /  Change )

Twitter picture

You are commenting using your Twitter account. Log Out /  Change )

Facebook photo

You are commenting using your Facebook account. Log Out /  Change )

Connecting to %s

Blog at WordPress.com.

%d bloggers like this: