امتداد “من” تا کجاست؟

کنکاشی در باب مختصات “خویشتن”

و چرا مرگ را به جای عذابِ زیستن برنگزینم؟
 مردن، تبعید از خویشتن است؛ و سیلویا خویشتن من است؛
تبعید از او، تبعیدِ خویش است از خویشتن: تبعیدی مرگبار!
ویلیام شکسپیر – دو جنتلمن در ورونا

انسان درکی مستقیم، بی­واسطه و درونی از خود دارد. برای ابراز عقیده­ی خویش و نقطه نظرش در باب هر موضوعی، جملاتش را بدونِ نیاز به لحظه ای درنگ با “من” شروع می­کند، و یقینش درباره­ی “من”، از هر چیزی در جهان اطراف بیشتر است. با وجود این قطعیت، در پاسخ به پرسش “من چیست” و از چه تشکیل شده، چه خواهد گفت؟ آیا محدوده­ی”من”، به مختصات جسم خلاصه می­شود؟ و پوستی که بدن آدمی را احاطه کرده خط مرز میان او و جهان است؟ پس چگونه است که کمد لباس، کشوی لوازم خصوصی، گوشی تلفن همراه و محتویات دفتر یادداشت خصوصی سال­های نوجوانی و آرشیو موسیقی شخصی، به شدیدترین وجه ممکن جزئی از “من” تلقی می­شوند؟ و چرا با کلام شکسپیر همراهیم که دوری از معشوق، تبعیدِ خویش است از خویشتن؟

در توصیف صورت مسئله می­توان هم­چنان به پرسیدن پرسش­هایی مشابه ادامه داد. چگونه است که بی­حرمتی به مجسمه­ای به جا مانده از هزاران سال پیش را عده­ای توهین به خویش می­دانند؟ یا در نمونه­ای متفاوت، افرادی به روان­شناس مراجعه کرده اذعان می­کنند حساب کاربری­شان به سرقت رفته و سارق توانسته به اطلاعاتی در جهان سایبری که ماهیتا ارتباطی به دنیای واقعی ندارد، دست یابد. با این حال، بررسی روان­شناس نشان می­دهد وضع روحی و عاطفی فرد، کاملا منطبق است بر آدمی که مورد تجاوز فیزیکی قرار گرفته: همان شکل از ضربه­ی عاطفی و پی­آمدهایی چون اضطراب، افسردگی و غیره. پس می­توان پرسید چگونه است که خویشتن فرد چنان گسترش می­یابد که با اطلاعاتی بر روی کامپیوتری در آن­سوی جهان چنان ادغام می­شود که تفکیکش ممکن نیست؟ یا چگونه است که “خانه” با خویشتن صاحبش چنان در هم تنیده است که حضور هیچ انسان ناخواسته و ناخوانده را در آن بر نمی­تابد؟ 

برخی تحقیقات روان­شناختی نشان از آن دارد که از دست دادن وسایلی شخصی در نتیجه بلایای طبیعی یا حتی رویدادهایی اتفاقی نظیر گم­کردن یا دورانداختنِ سهوی، درسنین بالا، صدماتی ماندگار بر احساس فرد به خویش باقی می­گذارد، و حتی در شکلی معکوس، با صدمه دیدن احساسِ فرد به خویش ، ارزش­گذاریِ او بر متعلقات شخصی­اش تغییر می­کند؛ به زبانی ساده، اگر احساس­مان به آن­چه هستیم تغییر کند، شاید چیزهایی که پیشتر به جانمان بسته بودند را کم ارزش، و چیزهایی تازه را عزیز بشماریم.

 چراییِ احساس تعلق به چیزی یا کسی غیر از خود، البته بحثی است مجزا و در نوع خود پیچیده. برخی فلاسفه –نظیر سارتر- معتقدند گرایش ذاتی آدمی به دلبستگی به چیزها، نشان از تمایلش به ماندگاری و وجود داشتن است، از طریق دیگر چیزها یا دیگر انسان‌ها. وابستگی عاطفی، البته درجات و اشکال مختلف دارد، اما جای تردید نیست که جزئی از خصوصیت روانیِ انسان است. برخی تحقیقات نشان داده­اند که با کاهش روابط اجتماعی، یا حتی احساس از دست رفتن حمایت­های اجتماعی، تمایل فرد به وابستگی به چیزها و اشیا بیشتر می­شود. آیا می­توان نتیجه گرفت، فارغ از موضوع و شکل بسط، تمایلِ انسان به گسترش خویشتن، امری ذاتی است؟

اگر نگاهی بر برخی تحقیقات عصب­شناختی و روان­شناختی بیاندازیم، پاسخ چه بسا مثبت است. تصویربرداری­های مغزی نشان از آن دارد که همان سیستم­های عصبی که برای ارزیابی فرد از خویش به کار می­روند، برای ارزیابی اشیا و چیزها هم استفاده می­شود؛ به تعبیری، مکانیزم ارزیابی فرد از خویش و از متعلقاتش یکسان است. 

محبوبیت و ارزش یک شیء نه در ساختار آن چیز، بل­که جایی در ذهن ماست و وابسته به درک ما از آن چیز. زیرسیگاریِ به ارث رسیده از پدر، یا رومیزیِ اهدایی مادربزرگ را در صورت گم­کردن یا دزدیده شدن، نمی­توان با مدلی عینا مشابه جایگزین کرد، حتی اگر صاحب کارخانه یا کارگاه تولیدی شخصا تقدیم، و قسم یاد کند این از همان موادی تهیه شده­ست که یادگاری جنابعالی! ممکن است عده­ای این را به تربیت اجتماعی، فرهنگی و یا حتی مناسبات اجتماعی نسبت دهند، اما بسیار بعید است چنین باشد. تحقیقاتی بر کودکانِ پیش از سنین مدرسه  نشان از آن دارد که آن­ها اشیا محبوب­شان (مثل ماشین یا عروسک) را به کپی­اش ترجیح می­دهند. به تعبیری و آن­چنان که بعدتر به بحث خواهیم پرداخت، ذهن آدمی مجهز به مکانیزم­هایی­ست برای اتصال خویش به چیزهایی در جهان خارج، چیزهایی که پس از این اتصال عاطفی، دیگر همان شیء یا فرد سابق نیستنند، ارزشی والاتر می­بایند، هم­طراز خویشتنِ فرد.  

ویلیام جیمز، فیلسوف و روان­شناس آمریکایی و شاید مهم­ترین نظریه‌پردازِ مفهومِ خود یا خویشتن می‌گفت: ما تمایل داریم برخی چیزها را جزئی از خود به حساب آوریم و برخی چیزها را نه، گویی دسته‌ی نخست از کیفیاتی برخوردارند که دسته‌ی دوم فاقد آن هستند. جیمز معتقد بود بسطِ “من” بر سه چیز استوار است: فرآیندهای روان‌شناختی[۱]، روابطِ شخص با شخص[۲] و اموال مادی[۳]. از این حیث و بر طبق نظر جیمز، خویش یا خودِ بسط‌یافته در سه قلمرو، عبارتند از: خودِ روان‌شناختی که شامل عواطف، احساسات و احوالاتِ درونی فرد است، خودِ اجتماعی که حاصل تعاملات فرد با دیگران است و متاثر از عقاید دیگران، و در نهایت خودِ مادی که شامل اموال شخصی، خانواده و جسم خویش است. 

اما مثل هر پدیده­ی روان­شناختی، مسئله به همین سرراستی و یک­دستی نیست. جیمز در نظر داشت که پدیده­ی خود-گستری[۴] (آن­چه در واقع موضوع این مقاله است) در هر انسانی به گونه­ای یگانه و مرتبط با شخصیت و تجاربی که از سرگذرانده شکل می­گیرد و از این حیث، رویدادهای زندگی­ست که چگونگی گسترش “من” به خارج از “من” را شکل می­دهند. خودِ اجتماعیِ شخصی از اهالیِ قبیله­ای­ منزوی در جنگل­های آمازون، با خودِ اجتماعی فردی اهل نیویورک یا بمبئی، یقینا تفاوت­هایی دارد، به همین سیاق، خود مادی­شان. از آن مهم­تر ، جیمز متوجه بود که این “منِ” گسترش یافته، یک بار برای همیشه شکل نمی­گیرد، بل­که در گذر زمان، و با تغییرات روحی شخص و تجربیاتش، به طور مستمر دستخوش تغییرات دائمی است؛ به زبانی دقیق­تر، نوعی دینامیسم در ماهیت خود-گستری نهفته است که هم وجهِ زمانی دارد و هم وجهِ مکانی. 

در ابتدایِ فیلم مشهور همشهری کِین، چارلز فاستر کین را می­بینیم که با ثروت و شهرتی افسانه­ای در لحظه­ی مرگ تنها یک کلمه ادا می­کند: رُزباد[۵] (به معنای غنچه‌ی گل­سرخ). باقیِ فیلم، شرح زندگی اوست و کنکاش برای حل این معما که مراد متوفی از آن تک لغت چه بود. سرآخر، این تنها بینندگان­اند که از دریچه­ی دوربین، نام حک شده بر سورتمه­ای چوبی را می­بینند که روزگاری در هفت و هشت سالگی، تنها وسیله­ی عیش و عشرت چارلز فاستر کینِ کوچک بوده است. در معنایی روان­شناختی، اشاره­ای­ست به مفهومِ پیچیده­ی خویشتن، به پرواز تعلقات و بسط خویش تا دهه­ها پیشتر و به دوران کودکی و به اسباب بازی کوچکی که گویی ارزشی بیش­تر از ثروتی افسانه­ای یافته بود. 

جیمز در جمله­ای مشهور گفت: “خود” چیزی نیست مگر مجموعِ تمام چیزهایی که شخص می­تواند از آنِ خویش بداند. گویی، مسئله بر سر بسیاری چیز است. جی.کی. بِگَن[۶]، جامعه­شناس آمریکایی، تحقیقاتی گسترده در باب شناخت رابطه­ی انسان با چیزها انجام داده است. او معتقد است آن­چه مثلا به عنوان هدیه به دست می­آوریم، سبب افزایش ارزش آن چیز در ارزیابی­های ما می­شود. به همین سیاق، صاحبِ چیزی بودن مستقیما ارزیابی ما را متاثر کرده و به افزایش ارزش آن شیء در نظر ما می­انجامد. حال آن­که آن چیز پیش از آن­که به تملک ما درآید، یا اگر در تملک دیگری باشد، ارزش ذاتی­اش در نظر ما پایین­تر است. این پدیده که با نام ارزیابیِ مثبتِ پسا-مالکیت[۷] خوانده می­شود، رابطه­ای تنگاتنگ دارد با تمایل ما به بهبود احساسی که به خویشتن داریم. در واقع، آن­چه من دارم، جزئی از من است و ارزشِ بیشترش، به معنایِ ارزش­مندتر شدن “من” است، و بدین سان، این ارزش­گذاری گویی راهی است برای تقویت خویشتن در چشم خویش.  

این گرایش به در اختیارگرفتنِ چیزها و دیگران، به شکلی، به استحکام “خویشتنِ” فرد می­انجامد. منابع، امتیازات و مزیت­های آن چیز یا آن فرد که پیشتر ماهیتی بیرونی داشت، درونی شده و به جزئی از فرد تبدیل می­شود. وقتی فرد را طرفدار پروپا قرص موسیقی بتهوون بشناسند با مجموعه­ای کامل از آثار آهنگ­سازِ فقید در قفسه­ی شخصی، گویی تمام اعتبار هنری بتهوون یک­جا به او و اتاقش متصل است. گوردون آلپورت[۸]، روان­شناس آمریکایی، معتقد بود گسترش خود به دیگر چیزها و دیگر انسان­ها، در حقیقت روشی است برای احراز هویت و در ادامه به چنگ‌آوردن اعتماد به نفس مطلوب. تحقیقات مبتنی بر این عقیده نشان می­داد الگویِ خود-گستری با افزایش سن تغییری اساسی می­کند: هرچه کودک کوچک­تر است، به اشیاء صرف دل می­بندد، و با افزایش سن گرایشش به چیزهایی­ست که به نوعی، معرف انسانی دیگر است، هم­چون عکسِ فرد دیگری، هدیه از جانب انسان مشخصی یا آن­چه دیگری خلق کرده. 

برای آن­که مشخص شود “من” به چه چیزهایی گسترش می­یابد، نخست باید مختصات “من” را تعیین کنیم، مرزَش با جهان بیرون را دریابیم تا بتوان فهمید، بسطِ این”من” از کجا آغاز می­شود. پاسخ ساده و احتمالا نادرست آن است که مختصاتِ “من” منطبق است با حدودِ فیزیکی جسم. نادرست از آن جهت که نتایج تحقیقاتی تجربی چنین باوری را تایید نمی­کنند، هم­چنان که کمی تامل. وابستگی کودک به دیگران و به برخی چیزها، پیش از شکل‌گیری اولین ملزوماتِ مفهوم “خود” است. کودکان از حدود دوسالگی کم کم نشانه­هایی بروز می­دهند حاکی از آن­که خود را موجودیتی مجزا از جهان اطراف می­دانند؛ آن­چه به خودِ شناختی[۹] مشهور است. از این نقطه است که فرد، ماهیتا می­تواند مهمترین شکلِ حافظه برای ساختِ “خود” را به دست آورَد: حافظه­ی اتوبایوگرافیکال[۱۰] –حافظه­ای که شامل هر رویداد، اتفاق یا صحنه­ای­ست با محوریت خودِ فرد.

منتها، انسان حدودا چیزی از دوران ماقبلِ سه سالگی خویش به یاد نمی­آورد، پدیده­ای که در عصب­شناسی به فراموشیِ کودکی[۱۱] شناخته می­شود. متخصصان، شکل­گیری حافظه­ی اتوبایوگرافیکال را مهم­ترین قدم در جهت شکل­گیریِ “خود” می­دانند. اگر این­گونه باشد، در ادامه باید به یک ویژگی دیگر این حافظه دقت کرد: پدیده­ای مهم با نامِ منحنیِ یادآوری[۱۲]. مطابق بر این پدیده، که حدود چهل سالگی اتفاق افتاده و ادامه می­یابد، خاطرات مابین سنین 15-16 سالگی تا 30-35 سالگی، بیش از خاطرات دیگری به یادآورده می­شوند. بدین ترتیب، در مابقی سال­های عمر، وقایع رخ داده، انسان­ها و چیزهای مربوط به این بازه­ی زمانی، احتمالا بیشترین نقش را در بازسازی “خویشتن” دارند.

رابطه­ی خود یا خویش با حافظه البته رابطه­ی پیچیده­ای است، و نیازمند کمی شفافیت در توضیح حافظه به عنوان تِرمی علمی. در عصب‌شناسی حافظه را به انواع مختلف آن می‌شناسند، بسته به زاویه‌ی نگاه و موضوع کنکاش و بحث. از یک نقطه نظر، حافظه را به دو نوعِ گزارشی[۱۳] و رویه­ای یا روندی[۱۴] تقسیم می‌کنند. به زبانی ساده، حافظه­ی گزارشی حاوی اطلاعاتی‌ست در خصوص چیزها، مکان‌ها، نام‌ها و هرچه از این دست؛ حافظه­ی اتوبایوگرافیکال که پیشتر ذکرش رفت، از نوع گزارشی است. حال آن‌که، حافظه‌ی رویه‌ای مختص ذخیره‌ی اطلاعاتی‌ست درباره‌ی چگونگیِ چیزها: چگونگی چوب‌بری، رانندگی‌، راه‌رفتن، باغبانی، پیانو زدن و حتی مهارت سخن گفتن. 

مطابق بر این، می­توان انتظار داشت، تحلیل حافظه، درک فرد از خویش را تغییر دهد، و شاید به همین دلیل است که متخصصین علومِ اعصاب و روان­شناسی متمایلند، آلزایمر[۱۵] –شکلی از اختلالِ زوال مغزی[۱۶]– که در آن، حافظه­ی فرد به صورت تدریجی تحلیل رفته و در نهایت به فراموشی نام و هویت خود نیز می­انجامد، را از دست رفتن “خویشتن” تفسیر کنند. فرد بیمار آرام آرام گوشه هایی از گذشته را از دست می­دهد، حتی اگر دیگران رویداد یا نامِ شخصی را برای بیمار یادآوری کنند، به ثبت مجدد یا بازگشتش نمی­انجامد. آن رویداد یا شخص برای همیشه از گذشته­ی بیمار حذف، و در داستان زندگی­اش حضور ندارد. دیگر بخشی از او نیست. پرسش آن است که اگر خاطره­ای در بین نباشد، آیا مفهوم خودپنداره[۱۷] شکل خواهد گرفت؟

مطابق با تقسیم بندیِ فوق، آن‌چه در آلزایمر تحلیل می­رود، حافظه‌ی گزارشی‌ست. از این روست که در نمونه‌ای کمابیش آشنا، شاهدیم که فرد مبتلا به آلزایمر، در میانه‌ی هم‌صحبتی، نامِ مکان‌ها، افراد و جزئیات وقایع را از یاد می برد، اما در ادامه دادنِ مکالمه، به شیوه‌ای معنادار، مشکلی ندارد، و به همین سیاق در انجام دادن بسیاری کارها هم­چون آشپزی، نواختن آلات موسیقی یا باغبانی، البته تا پیش از آن­که آسیب­های مغزی به به اختلالات حرکتی منجر نشده است.

بدین ترتیب، آنچه در لحظه، “من” انگاشته می­شود برآیندِ یادآوری بسیاری وقایع، و ارتباط با بسیاری چیزها و بسیار کسان است. مجموعه­ای وسیع که جزء به جزء در کنار هم تصویری داستان­گونه از زندگیِ گذشته­ی فرد ترسیم می­کند. بازتعریف “خویشتن” بر اساس روایتی که از اکنون و گذشته­ی خود و جامعه­ی خویش در نظر داریم، در میان متفکرین طرفداران بی­شماری دارد، و اغراق نیست اگر بگوییم محبوب­ترین نظریه در باب “خویشتن” این است: “من” چیزی نیست جز روایتی که در لحظه از “من” در ذهنِ من است. داستانی که می­گویم و برایم گفته شده است.

دیگر جنبه‌ی این شکل از خود-گستری، در کنار جنبه‌ی فردی، وجه اجتماعی آن است؛ آن­چه در جامعه­شناسی به حافظه­ی جمعی[۱۸] می­شناسند. موریس هالواکس[۱۹]، جامعه­شناس فرانسوی معتقد بود “در هر عصری، حافظه­ی جمعی، تصویری از گذشته را مطابق با افکار غالب عصر حاضر، از نو می سازد”. این همان تصویر و روایتی است که فرد درونی کرده و خود را جزئی از آن می­بیند. کلنجار دائمی آدمی با تاریخ، شاید برگرفته از چنین نیازی باید. تعلق به “شکوهِ گذشته­ای تاریخی” یا “سنت و روشی خاص از زیستن” از یک سو، و حذف شکست­ها و سرخوردگی­ها از آن تصویر و احساس عدم تعلق به جنبه­های تاریک و منفور تاریخ، شیوه­ای­ست موثر در شکل­دهی به روایتی مقبول­تر از تاریخ، و بازتعریف خویشتن و هویت فردی-اجتماعیِ “من”. از ناپلئون نقل است که گفته “تاریخ، نسخه­ای از وقایع است که مردم بر سرش توافق دارند”.

بازگردیم به روایتِ فردی. تحقیقات متمرکز بر افراد مسن­تر حاکی از گرایش به چیزهایی­ست متعلق به دوران جوانی­شان، و نه فقط در سلیقه‌ی موسیقی، کتاب، سینما، بل­که نحوه­ی آراستن مو، لباس و حتی انتخاب عطر (منطبق با الگویی که پیشتر در خصوص منحنی یادآوری اشاره شد). به طوری ناخودآگاه، گرایش به سوی محصولاتی­ست که به دوران جوانی‌شان تعلق دارد. اگر اهمیت حضور چیزها در تعریفی که فرد از خویشتن دارد، و درهم­تنیدگی­اش با مسئله­ی هویت را در نظر بگیریم، در آن­صورت می­توان ادعا کرد که اصرار نسل­های پیشتر به کیفیت برتر چیزها در زمان­های گذشته، صرفا اصراری از سر ناآگاهی یا لزوما مقاومت در برابر تغییر نیست. باید در نظر داشت نه هر تغییری لزوما در جهت بهبود است، و نه هر مقاومتی لزوما نشانی از جزمیت. اصرار فرد مسن بر زیبا­شناسیِ دوران خویش، نشان از تعلق خاطر به هویت مستقل نسلی­ست که متعلقاتش به همان اندازه واقعی­ست که متعلقات نسل حاضر. روایت او از خویش در رابطه­ای تنگاتنگ است با چیزهایی معین در زمانه­ای معین. نسخه‌یِ وقایع آن‌ها، غیرواقعی‌تر از نسخه‌‌ی نسل بعدی نیست!

اورسن ولز با طنز همیشگی­اش می­گفت: “اگر پایانِ خوشی می­خواهید، طبیعتا بستگی دارد داستان‌تان را کجا متوقف کنید.” از این قرار، و به تقلید از جمله‌ی ولز می‌توان گفت: برای داشتنِ خویشتنی مطلوب، طبیعتا بستگی دارد چه متعلقات و حلقه‌یِ اطرافیانی انتخاب کنید. 

علی صدر     

اردیبهشت ۱۳۹۹ 


[۱] Psychological processes 

[۲] Interpersonal relationship 

[۳] Material possessions 

[۴] Self-extension 

[۵] Rosebud 

[۶] James K. Beggan 

[۷] Positive post-ownership evaluation 

[۸] Gordon Allport 

[۹] Cognitive Self 

[۱۰] Autobiographical memory 

[۱۱] Infantile amnesia 

[۱۲] Reminiscence bump 

[۱۳] Declarative 

[۱۴] Procedural 

[۱۵] Alzheimer’s disease

[۱۶]  Dementia

[۱۷]  Self-concept

[۱۸]Collective memory 

[۱۹] Maurice Halbwachs 

Leave a Reply

Fill in your details below or click an icon to log in:

WordPress.com Logo

You are commenting using your WordPress.com account. Log Out /  Change )

Twitter picture

You are commenting using your Twitter account. Log Out /  Change )

Facebook photo

You are commenting using your Facebook account. Log Out /  Change )

Connecting to %s

Blog at WordPress.com.

%d bloggers like this: