خانم و آقای عزیز، شما عادی نیستید

عادی‌بودن به چه معناست و چه چیزی غیرعادی است

عادی‌بودن جاده‌ایست سنگفرش
برای قدم زدن مناسب است، اما در آن گلی نمی‌روید.
وینسنت ون‌گوگ

وینسنت ون‌گوگ -نقاش مشهور هلندی- هرچه بود، با هیچ معیاری انسانی عادی تلقی نمی‌شد، و عجیب نیست در ستایش غیرعادی‌بودن سخن گفته باشد. باور رایج و مورد تایید مورخان موید آن است که او به روان‌پریشی، توهم و افسردگی شدید دچار بود. به سلامت جسمی خویش بی‌توجه بود، کم می‌خورد اما زیاد می‌نوشید،در فقر دائم بود، یکجا بند نمی‌شد، گاه هذیان می‌گفت، گوشِ چپ خود را با دست خویش برید، در بسته‌ای پیچید و برای زنی روسپی فرستاد. در نهایت، با تفنگی به سینه‌ی خویش شلیک کرد که پس از دو روز، زندگی‌اش را پایان داد. با این حال، ستایش از او و کارهایش –که پس از مرگش در سال 1890 (در سن 37 سالگی) آغاز شده- تا کنون ادامه داشته و پس 130 سال هیچ نشانی از افولِ آن دیده نمی‌شود. هر انسانِ پریشان‌حالی، بخت ون‌گوگ شدن ندارد، و نیز، روان‌پریشی را از الزامات نقاش شدن نمی‌دانند، اما می‌شود مدعی بود که ون‌گوگ را بدون حالات فوق نمی‌توان تصور کرد.

نمونه‌هایی نظیر ون‌گوگ، مرز میان عادی‌بودن و عادی نبودن را، دستِ‌کم در ظاهر، آشکار و واضح جلوه می‌دهند، حال آن‌که با حرکت به سمت نمونه‌هایی کمتر غلوآمیز، مسئله دچار پیچیدگی‌هایِ ناگزیری می‌شود. آن‌چه برای گروهی عادی است، برای گروهی دیگر از آدمیان غیرقابل تصور است، و برای درک این تمایز لازم نیست سراغ مردمان قبیله‌ی سمبورو[۱] در شمال کنیا برویم که در سنتی کهن، خون گاو را برای صبحانه صرف می‌کنند، یا اهالی قبیله‌ی یالی[۲] در گینه‌ی نو و اندونزی که علیرغم رژیم غذایی بدون گوشت متداول‌شان، اسرای قبایل دشمن را در مراسمی کشته، قطعه قطعه کرده و می‌خوردند و استخوانش را پودر کرده جهت ایجاد وحشت بیشتر در محدوده‌ی قبایل رقیب می‌ریختند؛ نمونه‌های زندگی روزمره در قرن حاضر هم به قدر کفایت گویاست. 

عده‌ای معتقدند حیوانات هم مانند انسان دارای سیستم عصبی پیچیده‌ای هستند که هم درد و سوزش را قابل درک می‌کند، و هم مانند انسان از آن خاطره می‌سازد؛ مثلا دچار اضطراب ناشی از تکرار یک رویداد می‌شوند. نتیجتا آزار حیوانات به اندازه آزار انسان غیراخلاقی است، نباید بی‌رحمانه در تمام عمر در قفس نگاهشان داشت تا به وقتش سلاخی شوند. گزارش‌های بی‌شمار نشان می‌دهد جوجه‌ها، مرغ‌ها، خوک‌ها و حیوانات مشابه گاه در تمام عمر خود چنان دچار تنگی فضا هستند که از جای خویش تکان نمی‌خورند و لای هم می‌لولند تا نوبت مرگ فرا رسد؛ شکنجه‌ای مستمر از گهواره تا گور تحت نام زندگی. در همان حال، چند صد متری آن‌سوتر از اجلاس بحث در باب حقوق حیوانات، ممکن است عده‌ای لباس‌های گران‌قیمت پوشیده، قدم در رستورانی مجلل بگذارند، حیوان مورد نظر خویش را از آکواریوم انتخاب کنند تا سرآشپز شخصا آن زنده زنده سرخ کند و با همان فرم “طبیعی” بر سر میز سرو کند.

جرج اورول[۳] –نویسنده و منتقد شهیر انگلیسی- می‌نویسد تا پیش از سال 1914 تنها برای سفر به روسیه نیاز به پاسپورت بود، می‌شد قایق را به آب انداخت و از آمریکا تا استرالیا، به هرجایی رفت بی‌آنکه کسی از شما بپرسد چرا آمده‌اید، و اشاره می‌کند تا قرن هجده میلادی، کاملا عادی بود که فرد به کشوری سفر کند که در همان زمان با کشور فرد مسافر در حال جنگ بود. اورول البته نمی‌گوید دلیلش عادی‌بودن جنگ بود، یا بی‌اهمیتی هویت ملی مسافر! امروزه عادی­بودنِ نشستن فرد در کافه‌ای در خیابان‌های رم یا پاریس، یا سرزدن به موزه‌های آن شهرها به عوامل بسیاری وابسته است که ملیت فرد مسافر یکی از آن‌هاست. محمد قائد –نویسنده و متفکر معاصر- می‌نویسد “لورفتن هويت ملي يعني قرباني تصويري مي شويد كه از وطن‌تان در رسانه هاي جهان ارائه شده‌است.  حتي نظر يا رفتاري را كه تا حالا عادي به نظر مي‌رسيده وقتي بدانند كجا به دنيا آمده ايد جور ديگري تعبير مي كنند[۴]“. نتیجتا، به نظر می‌آید با پدیده‌ای سیال روبه‌روییم که مصداقی صلب و سخت ندارد، و گاه بی‌آنکه چیزی در فرد تغییر کند، موقعیت‌ و مفهوم رفتارش، از عادی به غیرعادی یا بالعکس تغییر خواهد کرد.

در نمونه‌ای متفاوت اما رایج‌، شخص با اضطراب و نگرانیِ بسیار قدم در مطب می‌گذارد تا مشکل اخیرش را با پزشک متخصص در میان بگذارد: “اخیرا بسیاری چیزها را فراموش می‌کنم و جزئیاتی که پیشتر در ذهنم ماندگار بود، همچون بخار آب چنان محو می‌شود که گویی هرگز به یاد نداشته‌ام”. دکتر نگاهی به آزمایشات و عکس‌ها می‌اندازد و می‌گوید: آن‌چه تجربه می‌کنید برای سن شما عادی است. شخص نفس راحتی کشیده و با لبخند رضایت مطب پزشک را ترک می‌کند. دیگری که از نابسامانی روحی و نوعی بی‌ثباتی در رفتار خویش و واکنش دیگران کلافه شده به پزشک مراجعه می‌کند، وقتی اشتغالات هنری خویش را با پزشک در میان می‌گذارد، روان‌پزشک بر صندلی خویش لمی داده و با خونسردی می‌گوید “راستش چنین حالاتی که شبیه به اختلال دوقطبی است در هنرمندان پدیده‌ی رایجی است”. مراجعه‌کننده که تا پیش از این حالتی شبیه به بیماری ناتوان داشت، از این پس با اعتماد به نفسی مشهود و شعفی آشکار از محل خارج می‌شود. 

آنچه تا دقایقی پیش شدیدا غیرعادی بود، پس از گفتگویی کوتاه کاملا عادی تلقی می‌شود. پرسش آن است که مرز میان عادی و غیرعادی چیست که می‌توان به سرعت، و بدون تغییری در وضع موجود، از آن عبور کرد؟ بدیهی است که برای تعیین چنین مرزی، ابتدا باید مفهوم عادی‌بودن را توضیح داد، و نتیجه گرفت آن‌چه در این محدوده نمی‌گنجد غیرعادی تلقی می‌شود. در ساده‌ترین شکل توصیف، عادی‌بودن را مشابه با نظر اکثریت می‌دانند. پرسشِ این‌که آیا من عادی‌ام؟ یعنی آیا شبیه به اکثر آدم‌ها هستم. آیا این عادی است؟ یعنی آیا اکثر آدم‌ها نظری شبیه به این احساس، فکر یا عمل دارند؟ در این معنا، عادی‌بودن مفهومی است شدیدا سیال، اما اشکال کار آن‌جاست که آدمی گرایشی گریزناپذیر دارد که آن‌را قطعی، پایدار و جهان‌شمول فرض کند. دانکن گرین[۵] می‌نویسد در سال 1724 دانیل دفو نویسنده بنام انگلیسی هیچ اشکالی نمی­دید که بنویسد “بچه از چهار و پنج سالگی نانش را باید خودش در بیاورد”. در آن زمان، کارگری کودکان در کارخانه‌ها و معادن از حدود پنج سالگی به بعد و در شیفت‌های کاری 12 تا 16 ساعته، موضوعی عادی بود. 

یک نظرخواهی در سال 1968 نشان می‌دهد هشتاد درصد جامعه امریکا ازدواج مابین یک سفیدپوست و یک سیاه‌پوست را تایید نمی‌کنند. در همان دوران، نظرخواهی مشابهی نشان می‌داد بیش از دو سوم مردم حاضرند به ریاست‌جمهوری مردی سیاه‌پوست رای دهند. نتیجتا، در چنین جامعه‌ای داشتن داماد سیاه‌پوست غیرعادی تلقی می‌شود ولی داشتن رئیس‌جمهور سیاه‌پوست عادی به شمار خواهد آمد.  

در باب تبیین مفهوم عادی‌بودن، دیدگاه‌های موجود را می‌توان به دو دسته تقسیم کرد: متفکرانی بر این عقیده‌اند که مفهوم عادی‌بودن ارتباطی مستقیم و مستحکم با آمار و تحلیل‌های محاسباتی دارد. در مقابل، متفکرانی معتقدند مسئله تا حدودی سوبژکتیو و ذهنی است و آن‌چه عادی یا غیرعادی می‌نامیم، در ذهن و نگاه ما چنین است. از سویی، اگرچه مفهوم عادی‌بودن در بسیاری مباحث و موضوعات به کار می‌رود، در هیچ شاخه‌ای به اندازه‌ی روان‌شناسی و روان‌پزشکی، حیاتی و کلیدی نیست. در واقع می‌توان ادعا کرد، تمام بنیان تحلیل رفتار، تشخیص، درمان و هرآن‌چه روان‌شناس/روان‌پزشک انجام می‌دهد بر پایه‌ی مفهوم عادی‌بودن است. بیمار کسی است که به دلیلی غیرعادی است. 

برخی پا فراتر نهاده مدعی می‌شوند نه تنها ساختمان علومِ روانی، که اساسا علوم پزشکی یکجا بر این مفهوم بنا شده است. متخصص قلب تعریفی از ضربان عادی قلب در اختیار دارد که بر اساس سن و جنسیت فرد، متفاوت است؛ فرض کنیم بین 60 تا 100 پالس در دقیقه است. شما با ضربان 55 غیرعادی به چشم می‌آیید و ممکن است پزشک را به وحشت بیاندازید، تا زمانی‌که روشن شود ورزشکاری حرفه‌ای هستید. بلافاصله همه‌چیز عادی تلقی خواهد شد. ازین‌رو، عادی‌بودن گویی به عواملی وابسته است، و به خودیِ خود، یک وضعیت واقعی در جهان خارج نیست، تِرمی است که ما به مجموعه‌ای از مفاهیم و مقادیر در هم‌تنیده و مرتبط باهم اطلاق می‌کنیم. روزی دو نوبت و هربار 10 تا 15 کیلومتر دویدن عادی است یا غیر عادی؟ برای کسانی‌که قصد دارند در مسابقات ماراتن المپیک صاحب مدال شوند، عادی است، برای استاد دانشگاه یا راننده‌ی اتوبوس، غیرعادی. این وجه از مفهوم عادی‌بودن در مباحث روان‌شناختی نقش آشکارتری دارد. 

کمرویی، پدیده‌ی آشنا و رایجی است. فرد از مواجهه مستقیم با دیگران اجتناب می‌کند، در موقعیت‌های اجتماعی دست‌پاچه و ناآرام است، نمی‌تواند از توانایی‌هایش در برابر دیگران استفاده کند و تمایل دارد در اولین فرصت به گوشه‌ی آرام خود بخزد. توضیح فوبیای اجتماعی[۶] تفاوت عمده‌ای با موارد فوق ندارد، منتها ما از فرد کمرو انتظار نداریم خود را به دست روان‌پزشک بسپارد، اما فرد مبتلا به فوبیای اجتماعی را نیازمند درمان می‌دانیم. در مثالی مشابه و شاید مهمتر، برخی متخصصین ادعا می‌کنند که افراد مبتلا به اوتیزم[۷]، کاملا عادی‌بودند اگر نظم و نظام زندگی بشرتا این اندازه وابسته به مناسبات اجتماعی نبود. اغلبِ افراد اوتیستیک در زندگی فردی کمبودی احساس نمی‌کنند و در برخی موارد حتی عمل‌کرد بهتری دارند اما در بعد اجتماعی، فاصله‌ی بسیاری دارند با آنچه معیار تلقی می‌شود.

در کارکردِ عرفی، فرض، توصیه و اصرار بر مفهوم عادی‌بودن، تلاشی است برای مطابقت دادن و مطابقت یافتن با یک نوع، تیپ، استاندارد و الگوی معین از رفتار. در این معنا، عادی‌بودن کارکردی جامعه‌شناختی می‌یابد. هسته‌ی هیچ گروه اجتماعی شکل نمی‌گیرد مگر آن‌که توافقی بر سر یک یا چند الگوی قابل تکرار وجود داشته باشد، و این تلویحا به معنای وجود نوعی هنجار است که انتظار می‌رود افراد متعلق به آن گروه اجتماعی از آن پیروی کنند. عادی‌بودن در این معنا، هماهنگیِ کامل با آن الگوی مشترک است، و فاصله گرفتن از این انطباق، حرکت به سوی عادی نبودن تلقی می‌شود. برای فهم این شکل از تعریفِ مفهوم عادی‌بودن، می‌توان از گفتمان متفکرانی کمک بگیریم که عادی‌بودن را با مفاهیم آماری مرتبط می‌دانند. 

در تحلیل آماریِ پدیده‌ها، اغلبِ مقدارها، عموما، حول منطقه‌ی مرکزی جمع می‌ شوند. هرچه از محدوده‌ی میانی فاصله بگیریم، مشاهده می‌کنیم که از تعداد مقدارها کم می‌شود، و نیز، در هر مقدار تازه‌ای گرایشی دیده می‌شود به سمت مرکز. به عنوان نمونه و در بازگشت به مثال ضربان قلب، اگر از پنجاه مرد در محدوده‌ی سنی 36 تا 45 آزمایش شود، ممکن است اعدادی بین 57 تا 75 پالس در دقیقه به دست آید. با بالابردن شرکت‌کنندگان از پنجاه به پنج هزار، آنچه اتفاق می‌افتد تجمع بیشتر در محدوده‌ی میانی 63 تا70 است، نه پخش بودن اعداد در کل جدول. این گرایش به مرکز در تحلیل‌های آماری پدیده‌ی مهمی است، و برخی متفکرین معتقدند صرفا یک عدد یا مفهومی محاسباتی نیست، بل‌که مابه‌ازایی در جهان واقعی خارج دارد. هرچه به تعداد انسان‌ها در گروهی اجتماعی افزوده شود، نوعی تجمع بر سر برخی الگوهای رفتاری معین دیده می‌شود؛ آن‌چه به طور ضمنی گرایش تلقی می‌شود. گرچه مفهوم گرایش احتمالا تاحدودی گمراه‌کننده است، ازآن‌رو که در گرایش، نوعی فاعلیت مستتر است که الزاما در این پدیده فرض نمی‌شود. 

جامعه‌شناسانی نظیر امیل دورکیم[۸] معتقدند این گرایش، نه پدیده‌ای آماری، که از نیازی واقعی در هر اجتماعی شکل می‌گیرد. بنابراین استدلال، هر اجتماعی تلاش می‌کند تعریف معینی از رفتارِ عادی ارائه دهد، و کسانی که با این رفتار منطبق نیستند را جدا کرده به کناره‌ها سوق ‌دهد، آن‌چه هم در الگوی آماری و هم در زبان متعارف در علوم اجتماعی انحراف[۹] ارزیابی می‌شود.

از سویی، در نظر برخی متفکرین (نظیر جروم وِیکفیلد[۱۰] یا رندولف نِس[۱۱]) این عادی‌بودن، حولِ خصوصیات و رفتارهایی شکل گرفته و تعیین می‌شود که به نوعی ریشه در فرآیند انتخابِ طبیعی[۱۲] دارد؛ دیدگاهی مبتنی بر روند تکامل (فرگشت). بنابر این نظر، عادی‌بودن در سگ به معنای دنبال‌کردن گربه است، داشتن بویایی قوی و نظایر آن، در پرندگان، مهاجرت به گرمسیر است در فصول سرد سال و در انسان خصوصیاتی هم‌چون بینایی، شنوایی و ایجاد ارتباطات اجتماعی. از این رو، کسانی که فاقد این خصوصیاتند، به سادگی غیرعادی تلقی می‌شوند. 

دو نمونه‌ی فوق، تنها نظریه‌های موجود در توصیف و توضیح مفهوم عادی‌بودن نیستند؛ بسته به خاستگاه فرد ناظر، نگاه او به پدیده‌ی عادی‌بودن رویکردی متفاوت می‌یابد. اما اختلاف این دو دیدگاه –جهت نمونه- نشان می‌دهد چه اندازه دشوار است که بتوان با یک نظریه، عادی‌بودن را در زمینه‌های مختلف توضیح داد، به ویژه جایی‌که پای معیارها و سلایق و به تعبیری عوامل ذهنی هم به میان کشیده شود. پیتر الکساندر[۱۳] –فیلسوف کانادایی انگلیسی- در جمله‌ای کمابیش طعنه‌آمیز می‌گوید: عادی‌بودن، چیزی است که محافظه‌کاران امیدوارند بازگردد و ترقی‌خواهان امیدوارند بنانهاده شود. او معتقد است حتی علمی‌ترین و طبیعی‌ترین تعریفِ ما از عادی‌بودن حاوی شکلی از ارزش‌گذاری است. به تعبیر الکساندر، خارج شدن از حیطه‌ی عملکرد عادی فیزیولوژیک الزاما بیماری تلقی نمی‌شود و ما هرگز خصوصیتی که برای‌مان خواستنی باشد را بیماری تلقی نمی‌کنیم. از سویی باید در نظر گرفت که اگر همه به دلیل نوعی سرطان بمیرند، مرگ در اثر سرطان عادی تلقی می‌شود و سرطان نگرفتن غیرعادی. 

همان‌طور که پیشتر اشاره شد، مسئله عادی‌بودن در روان‌پزشکی، مسئله‌ای کلیدی است. فرد عادی، ماهیتا و بنا بر تعریف، نیازی به درمان ندارد، حال آن‌که فرد غیرعادی نیازمند درمان دانسته می‌شود، حتی به اجبار؛ در این معنا، درمان یعنی بازگرداندن فرد از وضعیت غیرعادی به عادی. در نتیجه، کمی جابه‌جایی در معیارهای ترسیمِ عادی‌بودن، گروهی از انسان‌ها را نیازمند درمان تصویر می‌کند، یا دستِ‌کم، نیازمند بازنگری در رفتار. 

برای اجتناب از برچسب‌های اجتماعی و تبعات ناخواسته‌ای نظیر توهین از یک‌سو و سرخوردگی از سوی دیگر، به بیماری اختلال می‌گویند و با کمک گرفتن از واژه‌های علمی با ریشه‌های لاتین و یونانی -که فاقد بار معنایی است- تلاش می‌شود به فرد یا همراه و منسوبین‌اش احساس ناخوشایندی داده نشود. در نتیجه، بچه‌ای که پیشتر کُند، عجیب، کم‌هوش یا نظایر آن خوانده می‌شد را مبتلا به دیسلکسیا[۱۴] یا نارساخوانی می‌نامند. برخی می‌پرسند این تغییر در نام‌گذاری آیا الزاما به احساس بهتری می‌انجامد؟ آن‌چه پیش‌تر پسربچگی[۱۵] خوانده می‌شد، رفتاری بود عادی، اما طبقه بندی‌اش تحت نام اختلال کم‌توجهی[۱۶]، بلافاصه آن‌را نیازمند درمان جلوه می‌دهد.

چه با تعریفِ روان‌شناسان هم‌نظر باشیم، چه جامعه‌شناسان و یا هر گروه دیگری، بعید است از مفهوم عادی‌بودن گریزی باشد. قوه‌ی شناخت ما از جهان با مفهوم عادی‌بودن رابطه‌ای جداناپذیر دارد، و بعید است بدون آن حتی بتوان در تحلیل پدیده‌ای خُرد نیز موفقیتی حاصل کرد. منتها شاید با درک خصوصیاتِ ناپایداری، سیال‌ و چندوجهی بودنش، از صدور احکامی قطعی در تایید یا انکار کسانی خودداری کرد، و در نظر داشت آن‌کس که در نظر ما عادی نمی‌آید، از جهاتی دیگر و با معیارهایی متفاوت، مصداق عینی و معیار دقیقِ عادی‌بودن است.

علی صدر   

خرداد ۱۳۹۹ 

[۱] Samburu 

[۲] Yali 

[۳] George Orwell 

[۵] Duncan Green 

[۶] Social Phobia 

[۷] Autism 

[۸] Émile Durkheim 

[۹] Deviation 

[۱۰] Jerome Wakefield 

[۱۱] Randolph Nesse 

[۱۲]Natural Selection 

[۱۳] Peter Alexander 

[۱۴] Dyslexia 

[۱۵] Boyishness 

[۱۶] Attention Deficits 

 

Leave a Reply

Fill in your details below or click an icon to log in:

WordPress.com Logo

You are commenting using your WordPress.com account. Log Out /  Change )

Twitter picture

You are commenting using your Twitter account. Log Out /  Change )

Facebook photo

You are commenting using your Facebook account. Log Out /  Change )

Connecting to %s

Blog at WordPress.com.

%d bloggers like this: