ندای نَریز-بِریز در داگ‌ویل

عبارتی پرکاربرد و محبوب در توضیح وقایعِ تاریخی ‌و سیاسی می‌گوید: پدیده‌ای درست، در زمانِ درست و در جای درستی بود. چنان جملاتی به گوش خوش نشسته و مقبول می‌افتند بی‌آنکه دلایل یا روابط بین امور را آشکار سازند. به همین دلیل نمی‌توان از آن‌ها فرمولی درآورد، مبنای استدلال قرار داد و درباره‌ی وقایع آتی به‌کار بُرد. همیشه و تنها درباره‌ی گذشته صادق‌اند. این توصیف رسا، وارونه‌ی بالقوه‌ای دارد که کمابیش با همان درجه از دقت می‌تواند به‌کار رود: آدم یا فکر نامناسب، در جای نامناسب و در زمان نامناسب. منتها تاریخ شامل بی‌شمار رویدادها و افرادِ نامناسب در مکان و زمان نامناسب است که کم پیش می‌آید سرگذشت‌شان علاقه‌مندانی داشته باشد. بااین‌حال آدم‌ها یا افکاری گاه چنان در ذوق می‌زنند که ناظر ممکن است از خود بپرسد صاحب‌اش در آن روزگار چه می‌کرد و پافشاری‌اش بر آن عقاید برای چه بود؟

در چهار دهه‌ی اخیر و در میان تحولاتِ پرشمار و بنیادین اجتماعی و فرهنگی در ایران (و کمابیش جهان) که به شهروندانی از چند نسل نوید جهش‌های بزرگ فکری و اجتماعی می‌داد، عمده تلاش‌ها و فعالیت‌های فکری در ایران زیر سایه‌ی سنگینِ کشمکش‌ها و تحولاتِ سیاسی قرار گرفت. فارغ از درستی یا نادرستی‌اش، همه باور داشتند پیش از هرچیز باید برای این انسداد سیاسی راهی یافت. طرزفکرهایی که نماینده‌ی فکری خویش را در میان تصمیم‌گیران نمی‌یافتند معتقد بودند دست‌زدن به هر کار فرهنگی، علمی یا هنری پیش از رسیدن به موفقیتی سیاسی، بی‌ثمر خواهد بود. روشن‌فکر و متفکر و صاحبِ تریبون یعنی کسی که از سیاست چیزی سرش بشود و بتواند بگوید چه باید کرد. نتیجه روشن بود:‌ برای سال‌ها بلندترین صداها به کسانی تعلق داشت که مدعی بودند پیروی از ایشان راه پیشرفت ‌و تحول است. سطح فکر و توقعات انتخاب‌کنندگان بسیار فراتر از صاحبان تریبون و انتخاب شوندگان می‌نمود، اما لازم بود این فاصله نادیده گرفته شود و مستمعین وانمود کنند آن حرف‌های بدیهی درباره‌ی حقوقی ابتدایی، نه تنها ابتدایی نیست، که پیشرو و مدرن‌اند و باید برای به‌زبان‌آورنده هورا کشید؛ سخنان و شعارهایی که ابتدا روشن بودند و رفته‌رفته مبهم و غامض و نامربوط و به حد انشا یا پایان‌نامه‌های مناسبِ بایگانی، تقلیل یافتند. (در این‌باره اینجا نوشتم)

باور جمعی این بود: گروه‌های بزرگِ اجتماعیِ تحول‌خواه اگر موبه‌مو فرمایشات ایشان را اجرا کنند راه پیشرفت هموار خواهد شد. دست‌کم دو دهه وضع چنین بود. موفقیت‌هایی به دست آمد، نبردهایی به پیروزی انجامید بی‌آنکه در سرنوشت جنگ تغییر عمده‌ای حاصل شود. بسیاری آدم‌های نیک و خیرخواه در این راه فرسوده شدند و افسردگیِ ناشی از آمال و آرزوهایی بربادرفته، دامن نسلی را گرفت. 

سال‌ها بحث و جدل و منازعه میانِ تنها دو نیروی سیاسیِ موجود در ایران را می‌توان در چند جمله خلاصه کرد: بخش وسیعی از جامعه بر این عقیده بودند که حرف و خواسته‌های ساده‌ای دارند، آن خواسته‌ها مشروع است و باید محقق گردد. مدافعان وضع موجود سرسختانه با هر اراده‌ی تغییری مخالف بودند، و سیاست‌مداران مدعیِ اصلاحات -میان این دو گروه- تلاش می‌کردند به اولی بقبولانند آن خواسته‌ها نه تنها ساده نیستند، به این آسانی هم پیاده نخواهند شد و تازه اگر هم قابل اجرا باشند، «چیزهای خوبی نیستند». فعلا به ما رای بدهید و ما پیگیر خواهیم شد کدام‌بخش‌اش و تا چه اندازه قابل طرح است. و البته به دومی تضمین می‌دانند طرح آن حرف‌ها به معنای اجرا و پیاده‌سازی نیست، «حالا ما یک چیزی گفتیم، شما چقدر جدی می‌گیری».

حامیانِ سرخورده، گناه شکست‌‌ها را بر گردنِ فرصت‌سوزی، ناتوانی و بعدها بی‌صداقتیِ انتخاب‌شدگان نهادند، منتخبینِ گاه از صندوق‌درآمده انگشت اتهامِ شکست‌ها را متوجه رقیب قدرتمند و زورگو می‌دانستند، و طرفِ سرسختی که در برابر هر تغییری مقاومت کرده و خود را تنها جناح مجاز به پیروزی در تمامیِ میدان‌ها می‌دانست، گناه همه‌چیز را بر گردن همان بازندگانِ هیچ‌کاره‌ای می‌انداخت که پیشتر از همه‌چیز رانده و محروم شده بودند. به نظر می‌آمد تمام آن تلاش‌های مدنی و خون دل خوردن‌ها و دعواهای انتخاباتی هم -در واقع- بر سر کرسی‌هایی بود که صاحب‌اش بعدها قرار بود بگوید هیچ‌کاره بوده و آن مقام تنها اسمی بود دهن‌پرکن بدونِ هیچ قدرت و نفوذی. 

در میان شعارهایی که پس از آن دو دهه کشمکشِ مداوم -و به نظر برخی بی‌فایده- سربرآورد و در مدت کوتاهی مقبولیت یافت یکی هم فریاد تمام‌شدنِ «ماجرا»ی نزاع فوق بود. آن فریادِ اختتام، ناشی از یک باور بود: این دو طرزفکر تفاوت عمده‌ای ندارند و کل اختلافاتی که بارها بر سرش به جانب یکی یا آن دیگری متمایل شدیم، رای دادیم، مبارزه کردیم و گرفتاری کشیدیم، از اساس بی‌معنا بود. وقتی افکار و سلایق من در فهرست فلان‌طلب و بهمان‌گرا نیست، چه اهمیتی دارد اولی در «طلب» چیست و دومی به چه‌چیز می‌«گرا»ید؟ ختم جلسه، شما را به خیر و ما را به سلامت. 

گروهی اما هم‌چنان ول‌کن نبوده و نیستند و کماکان مصرند از سویِ «مردم» با طرف مقابل «گفتگو» کنند. اهمیتی هم نمی‌دهند که صدای آن بخش از مردم که زمانی قرار بود پایگاه اجتماعی جناح سیاسی طرفدار اصلاح باشد، بیش از گذشته بلند شده و خواسته‌های‌ دقیق‌اش را نه درگوشی و با دلهره و شرم و احتیاط، که با فریادهای گوش‌خراش و واضح به اطلاع کل جامعه می‌رساند.  

صادق هدایت در کتاب نیرنگستان ماجرایی نقل می‌کند به این مضمون که شاگردان افلاطون از او درباره‌ی داروئی پرسیده‌اند که آدمی را پس از مرگ زنده کند. افلاطون نسخه‌ای در اختیارشان می‌گذارد تا موادی به هم آمیخته و روغن‌اش را بر تن او بمالند. پس از مرگ، شاگردان در حمام همان می‌کنند که استاد گفته‌بود. درست در لحظه‌ای که می‌رفت کالبد بی‌جان به زندگی بازگردد ندائی از غیب می‌آید که «نَریز». اما خود افلاطونِ نیمه‌جان می‌گوید «بِریز». در همین حین طاق حمام فرو ریخته و ویران می‌شود. ماجرا چنین خاتمه می‌یابد که در آن محل (حمامی در شهر نیریز) سالی یک‌بار ندا می‌آید: «نَریز بِریز». 

بحث میان آن دو جناح سیاسی در روزگار فعلی، و وانمود به آن‌که اِشکال کار فقط در آن بود که ما کم گفتگو کردیم، چیزی شبیه به همان ندای «نریز-بریز» است. کالبد بی‌جان ممکن بود در اثر مالیدن روغن حیات‌بخش به زندگی بازگردد، و البته کسی نمی‌داند حیات‌ مجدد‌اش چه امتیازاتی می‌داشت. آن بریز-نریز‌ها مجال معجزه‌ی محتمل را از میان برد. حمام ویران و حلقه‌ی شاگردان از هم پاشید. آن ندایی که از آن خرابه به گوش می‌رسد هم بیشتر یادآور فولکلوری‌ست در اذهانی خسته و نوستالژیک‌پسند و نه بانگی که برای نسلی جدی و شجاع با ذهنی خودآموخته و تاحدودی کله‌شق -که در خصوص چیستیِ خواسته‌هایش کوچک‌ترین شکی ندارد و خیلی اهل حمام و روغن‌مالی نیست- جذابیتی داشته باشد. 

گفتگو -دست‌کم در شکل سیاسی‌اش- راهی‌ست برای طرح افکار و عقاید، عموما مخالف و غالبا به قصد یافتن راهی برای حل و فصل مسائل. قرار نیست پس از گفتگو همه خوشحال و خندان به خانه بروند تا فردا برای گفتگوی بعدی آماده شوند. اهمیت گفتگو در نتایجی‌ست که قرار است در عمل به وقوع بپیوندد. کسی هم مشتاق نیست به عنوان شنونده/بازنده‌ی همیشگی، در گفتگو حاضر شود. به قصد اتلاف وقت هم می‌شود حرف زد، آن‌هم شکلی از گفتگوست و افراد ممکن است برای آن حقوق هم بگیرند اما شوق و اقبالی به آن نیست و شنوندگان را خیلی زود خسته و دل‌زده می‌کند چون در زندگیِ شهروندان تاثیری نمی‌گذارد. دائم درباره‌ی گفتگو و اهمیت آن حرف‌زدن و درباره‌ی «گفتگو» میزگردگذاشتن، شبیه به همان متلک قدیمی‌ست که «برنامه‌ریزی برای برنامه‌ریختن، خودش یک برنامه به حساب نمی‌آید». 

قیافه‌ی حق‌به‌جانب گرفتن و زدنِ حرف‌های تکراری درباره‌ی اهمیت گفتگو برای جامعه‌ای که شبانه‌روز در گونه‌های مختلف پلتفرم‌ها سرگرم اظهارنظر و تبادلِ افکار است و خود را به آب و آتش می‌زند تا ارتباط‌اش با آن شبکه‌ها و از طریق آن شبکه‌ها با دیگران به هر شکل متصل بماند، همان اندازه مضحک و خنک است، که میزبان و متولیِ گفتگو همان کسی باشد که راه‌های انجام‌اش را می‌بندد و سرسختانه در برابر هر نتیجه‌ی عملی که می‌تواند از گفتگو حاصل شود می‌ایستد. به علاوه، انتظار می‌رود رساترین و شیواترین بیان‌ها نماینده‌ و سخن‌گوی یک طرزفکر باشند و بدیهی‌ست که دارندگان یک طرزفکر می‌باید خلاصه‌ و بازتابِ باورها و آرمان‌های خود را در سخنان او ببینند. مردمی که دریابد صحیح‌تر و رساتر از سخن‌گویان‌اش می‌تواند افکارش را بیان کند، در ادامه‌ی پشتیبانی از او تجدیدنظر خواهد کرد و این چیزی‌ست که بخش پیشرو جامعه مدتی‌ست به آن دست زده. این بدان معنا نیست که آن فرد یا افراد اعتباری ندارند، فقط نماینده‌گی‌اش لغو است چراکه پایگاه اجتماعی که پیشتر از روی ناچاری به ایشان نیاز داشت، ممکن است در وکالت‌نامه‌ی خویش تجدید نظر کرده باشد. جامعه تغییر کرده، مردمان آگاه‌تر و شجاع‌تر شده‌اند و شرط عقل است فردِ مدعیِ هدایتِ دیگران، چشم بر این تحولات نبندد.

تفاوتی که میانِ اهل سیاست با دیگر شهروندان انتظار می‌رود وجود داشته باشد شکلی از عمل‌گرایی‌ست که سبب می‌شود اظهارات او از حرف و نظرِ شخصی و سلیقه‌ای در باب برخی امور ذهنی و انتزاعی، فراتر ‌رود. نظر به آن‌که قرار است مردم بر اساس حرف‌های اهل سیاست عمل کنند، لازم است حرف‌هایش روشن و قابل‌فهم و نیز -دست‌کم در ظاهر- قاطع و منسجم باشند، حتی اگر در نهان خویش دودل بوده، گاه زیگزاگ برود و مجبور به عقب‌نشینی و تغییر مسیر شود. در فرهنگ و سنت ما که گویی شایسته نیست کسی حرف‌اش را بی‌پرده و مستقیم بزند، گاهی سردرآوردن از حرف‌های سیاست‌مداران وقت به همان اندازه دشوار (و کمابیش بی‌فایده) است که تفسیرِ مفاهیم عرفانی در اشعار صوفیانه؛ هرکدام تفاسیر متعدد دارد و برای هر کدام از آن تفاسیر عده‌ای تفسیرهای دیگری نوشته‌اند. 

اما گنگ و نامفهوم سخن‌گفتن -فراتر از دلایل فرهنگی و تربیتی- ممکن است ناشی از سردرگمی در فکر و البته سردرگم‌کردنِ مخاطب هم باشد. وقتی الزامی نباشد ملت بفهمند چی‌به‌چی است، و رای و نظرشان تعیین‌کننده نباشد و از همه مهم‌تر مجاز نباشند موی دماغ شوند، بهتر است حرف‌هایی چندپهلو زد که در همه‌حال صادق بوده و در هیچ حالتی هم قابل اجرا نباشد. 

همه‌ی آن پیچیدگی‌ها در بیان و تئوری پشتِ تئوریِ جامعه‌شناختی و سیاسی ناشی از سوادِ بسیار و دیگ جوشان عقاید بکر و نوآورانه نبود، بخشی هم تکنیکی بود موثر در نپرداختن به مسایلی دمِ دست و حیاتی که به زندگی روزمره‌ی شهروندان مربوط بود اما نظریه‌پردازان مجاز نبودند درباره‌اش اظهار نظر کنند. جمله‌ای قدیمی می‌گوید یکی از راه‌های هیچ‌کاری نکردن این است که خود را سرگرمِ کارهای بزرگ نشان بدهیم. نپرداختن به مشکلات جامعه و سرگرم نظریه‌ها و فلسفه‌های ‌ازلی‌ابدی ماندن ناشی از بدجنسی نبود و مخاطبان می‌دانستند پای معذوریت‌هایی در میان است اما اذعان نکردن به همین ناتوانیِ ساده، طلب‌کار شدن از همان مردمی که به ایشان سخت نگرفتند‌ و کوبیدن بر این طبل توخالی که گرفتاری جامعه‌ی ما از بی‌دقتی و بی‌توجهی به همان نظریات و کمبود گوش شنواست، به درستی، به پای دورویی گذاشته شد و از اعتبار ایشان کاست.

اینجا البته بحث بر سر صداقت به عنوان صفتی شخصی نیست. تکلیف صداقتِ سیاست‌مدار را هزاران سال پیش‌تر، سقراط – به روایت افلاطون و احتمالا موثق‌تر از ماجرای حمام نیریز- مشخص کرد: “با صداقتی که دارم اگر قرار بود در مناقشات سیاسی موضعی بگیرم بسیار پیش‌تر سرم بر باد رفته‌بود و منفتعی به حال خویش و آتن نمی‌داشتم”. از آن زمان هزاران سال گذشته. چیزهایی تغییر کرده و چیزهایی همان‌گونه ثابت مانده. بسیار بعید است ملت امروز بیش از پیشینیان از واقعیت عریان و در چشم‌زننده استقبال کنند اما دروغ‌گفتن دشوارتر شده، عمر سیاست‌مدار -در جوامع باز- کوتاه‌تر و اعتبارشان کم‌تر و به عنوان سرمشق‌های جامعه از چشم افتاده‌اند. قداستی ندارند و غالبا در حال رایزنی با مدیر روابط‌عمومی و وکیل و مشاورند که چه بگویند، چه نگویند و چه گونه ماجراهای دو روز و دو هفته قبل را ماستمالی کنند که کار به استعفا نکشد. 

دوره و زمانه‌ی «من می‌گویم و شما گوش کنید و آن‌چه می‌گویم عین حقیقت است» حتی برای قدیسین هم به سرآمده، شنیدن‌اش از زبان اهل سیاست که هیچ. در نتیجه، چهره‌ی حق‌به‌جانب‌گرفتن و از عالم و آدم طلب‌کار بودن فقط اسباب تمسخر خواهد بود. در عرف جهانی و جوامع متمدن، سیاست‌مدار یا فعالِ سیاسی که از اقبال دیگران بهره‌مند است، آشکارا به آن می‌بالد و ستایش‌گر مردمی‌ست که به او روی خوش نشان می‌دهند. ستاره‌ی بخت‌اش که سقوط کرد با همان لحن، و ستایش‌هایی بیشتر، با همان‌ها که از او روی گرداندند وداع می‌گوید. غر و قهر و شکایت را می‌توان در محفلی خصوصی به زبان آورد اما نمی‌شود از مردم خرده گرفت که چرا مرا و افکارم را نمی‌پسندند. انتظار می‌رود سیاست‌مدار و کنش‌گر سیاسی آن‌قدر بفهمد که خطاهای کارنامه‌اش بیش از دستاوردهای افتخارآمیز است و هزینه‌ی آن خطاها غالبا بر دوش همان جماعتی‌ست که حرف‌هایش را جدی گرفته و برایش هورا کشیده‌اند، پس بر خود لازم می‌بیند خیلی دور بر ندارد و مراقب باشد -پیش از بازنشستگی- کار به حساب‌رسی دقیق نرسد.

چرچیل معتقد بود سیاست‌مدار قرار است بتواند وقایع فردا و هفته‌ و سال دیگر را پیش‌گویی کند و ضمنا بعدها بتواند توضیح دهد چرا آن اتفاقات نیفتاد. در شکلی غریب و کمابیش وارونه، اهل سیاست در کشور ما بیشتر سرگرمِ ارائه‌ی توضیحاتی متفاوت از وقایع پیشین‌اند که کسی در چگونگیِ وقوع‌شان شکی ندارد. و بعد یافتنِ راهی برای شرح خطای توضیح‌شان و تاییدِ ضمنیِ همان روایتی که مردم از اول بر آن اصرار داشتند.

گروه موسوم به اصلاح‌طلب هم –هم‌چون هر دسته‌ی سیاسی- یکدست نبود و نیستند. آدم‌هایی با روحیات و طرزفکرهایی مختلف و نیاتی متفاوت و اهدافی گاه ناهم‌گون زیر یک چتر گرد هم‌آمدند. برخی‌شان سودای مقام و منصب داشتند، برخی آدم‌هایی بودند اهل قلم و فرهنگ که بیشتر مشتاق بودند برای دیگران خط مشی و راه و مسیر ترسیم کنند. اتهام تندروی و کندروی و سازش‌گری از بیرون و درون رایج بود، اما اکثریت قاطعی از آنان دچار سندروم خودمرکزبینی بودند: اینجا که من ایستاده‌ام دقیقا میانه و مرکزثقل عالم سیاست است و سمت چپِ من همگی آنارشیست‌اند و سمت راست همگی فرصت‌طلب و سازش‌کار. من خوبم و دیگران بد.

بخش زیادی از نیروی اجتماعیِ خودشان و مردمی که به این جناح سیاسی دل‌خوش بودند برای سال‌ها صرف همین کش‌وقوس‌ها بین تند و کند و میانه شد. بی‌آن‌که کسی واقعا بداند –جدا از لحنی متکبرانه، جملاتی کلی و برخی استعاره‌های مبهم در ارجاعات‌شان به اصحاب قدرت- تفاوت میان عملکرد خودشان در کجاست. و مهم‌تر از آن، هیچ‌یک از آن طرفداران بیست‌وچهارساعته‌ی گفتگو/گفتمان روشن نکردند کدام بخش از سرگرمیِ دائمی نوشتن و گفتن‌شان‌ برای آن است که کارهایی انجام بشود و کدام برای آن که کاری انجام نشود.

راسل در یکی از مصاحبه‌های اواخر عمر در اشاره به دستگیری و نخستین محکومیت‌اش با کمی تمسخر گفت آن محکومیت مربوط به مقاله‌ای بود که در یک نشریه نوشتم و دادستان مدعی بود به روابط بین‌الملل بریتانیا صدمه زده و بعد به طعنه اضافه کرد «حالا چگونه آن مطلب کوتاه در نشریه‌ای که کسی نمی‌خواند می‌توانست به روابط بریتانیا و ایالات متحده صدمه بزند؟ ». خودش می‌دانست حرفی که می‌زند ممکن است بامزه باشد اما نه دلیل قانع‌کننده‌ای برای دادستان وقت بود و نه شنونده‌ی امروز. آن‌چه یک حرف، مقاله یا سخنرانی را خطرناک یا مهم جلوه می‌دهد نه الزاما ابعاد یا تعداد مخاطبانِ آن، که جدیت و اعتبار صاحب سخن است که بالقوه می‌تواند نیرومند و اثرگذار باشد و به تحولاتی بیانجامد. اگر نه در آن روز، شاید زمانی در آینده. 

اگر گفتگو میان دو طرزفکر یا جناح سیاسی به نتایجی عملی بیانجامد یا بالقوه بتواند بیانجامد، آن گفتگو شنونده خواهد داشت و چون پای منافع یا زیان‌هایی در جهان واقعی در میان است، قدرت مسلط تلاش خواهد کرد درباره‌ی پیامدهای آن گفتگوها پیش‌تر اندیشیده و بر چگونگی‌اش اثر بگذارد تا منافع‌اش تضمین شود، یا دست‌کم از شدت ضرر بکاهد. به همین سیاق، اگر آن گفتگوها پیامدی عملی نداشته باشد، مقداری حرف است که بر باد خواهد رفت. 

شکل اول، بخشی از روند تغییرات در جوامع دموکراتیک و آزاد است و اهمیت دارد، دومی موضوعی‌ست بی‌اهمیت در حد گپ و گفت‌های مهمانی و پس از صرف شام؛ حتی اگر در   پارلمان یا شبکه‌ی تلویزیونی پرمخاطبِ یک کشور و میان نمایندگانی پرشور رخ دهد. چیزی خواهد بود در حد مسابقه‌ی فوتبال، فردا ممکن است کسانی درباره‌ی اش حرف بزنند و روز بعد همه از یاد خواهند برد چه کسی چه گفت. شکل اول به دقت رصد خواهد شد، دومی اگر ماندگار شود بیشتر دست‌مایه‌ی طنز و تمسخر است. اولی یکی از شیوه‌های بنیادین مشارکت در امور در جامعه‌ی متمدن است، دومی سرگرمیِ احتمالا حوصله‌سربری که هر روز از تعداد طرفداران‌اش کاسته می‌شود. آن‌چه اعتبار دارد و مورد احترام است خود “گفتگو” نیست، نوع گفتگوست.

اگر قرار باشد قدرت مسلطی در برابر تغییر مقاومت کند و هر راهی به آن را ببندد، در برابر شکل اولِ گفتگو خواهد ایستاد، حال آن‌که دومی برایش موضوعی بی‌اهمیت خواهد بود. اگر طرفدارانِ پروپاقرص “گفتگو” سرِ مخاطبان را با تکرار این کلمه به دردآوردند بی‌آنکه حاضر باشند بگویند سرگرم کدام شکل‌اش هستند، باید گمانِ قوی داشت یا بی‌اطلاع‌اند یا بی‌صداقت؛ در این فقره هیچ‌یک از آن دیگری بهتر نیست.

واقعیت این است که کسی به وکیل دستمزد نمی‌دهد در دادگاه حاضر شود و کنار متهم بنشیند و پز بدهد که از دانشگاهی معتبر فارغ‌التحصیل شده، پروانه‌ی وکالت‌اش در جیبش است، لباس مناسب و شیکی به تن دارد و اصطلاحات حقوقی را تمام و کمال از بر است و گاهی با دادستان در دفتر ایشان قرار چای می‌گذارد و یکبار هم بستنی خورده اند و به نظرش دادستان از قضا آدم خوب و منصفی‌ست. به عکس، متهم انتظار دارد از او دفاع شود، در برابر تمام اتهامات، با دقت و صدایی محکم و رسا. به قصد تبرئه‌شدن و چه‌بسا اعاده‌ی حیثیت. 

آن‌چه سال‌ها از مدعیانِ اصلاحات شنیده می‌شد ترکیبی از مغلطه در حرف و پادرمیانی به عنوان روش بود. ادعا می‌کردند چکیده‌ی تفکرات پیشرو و تحول‌خواهِ جامعه‌اند اما خواست‌های‌شان در نهایت بیش‌تر به منوی غذای آخر شب رستورانی می‌مانست که پیش‌خدمت با بی‌حوصلگی می‌خواند: این‌ها مدتی‌ست تمام شده، آن چندتا را هم امروز نداریم و این قسمت از اول نبوده و به‌اشتباه در منو آمده: فقط قرمه‌سبزی مانده و دیزی، برای هر سه وعده‌ی صبحانه، ناهار و شام. انتظار این بود که نسل جوان چکیده‌ی باورهای ترقی‌خواهانه‌ی خویش را در کلام آن‌ها ببیند، اما آنچه بیشتر دیده شد تصاویری لوث‌شده از خواست‌های مدنیِ روشنی بودند که رفته‌رفته در بحث‌های نظری و کلامیِ بی‌پایان آن‌قدر غوطه خوردند تا از نفس افتادند. وقتی اجساد نیمه‌جانِ آن باورها و خواست‌ها از آب گرفته می‌شد، صورت نخست‌شان به زحمت قابل تشخیص بود. 

در جاهایی دیگر از دنیا، مفاهیمِ پیچیده در آکادمی طرح شده و به بحث گذاشته می‌شود و بعدها سیاست‌مدار چکیده‌ی ساده و روشن‌اش را به عنوان خواستِ مردم طرح می‌کند و روزنامه‌ها شرح زدوخورد‌ها برای به سرانجام رسیدن یا شکستِ ‌آن طرح‌ها را به تفصیل شرح می‌دهند. در آن ایام، همه‌ی این‌ها در هم آمیخته و مخلوط بود. جملاتی که از زبان سیاست‌مدار و روزنامه‌نگار و فعالان سیاسی و استاد دانشگاه شنیده می‌شد به یک اندازه غامض و نارسا و گاه نامربوط به وقایع کوچه و خیابان بود. بحثی آکادمیک در روزنامه چاپ می‌شد و سخنان سیاست‌مداری که انتظار می‌رفت درباره‌ی تسهیل در مجوز کتاب یا واردات سیب‌زمینی حرف بزند روی دست بحث آکادمیک بلند می‌شد. نقل‌قول‌ها از نظریه‌پردازان جامعه‌شناسی و فیلسوفان فوق مدرن در هوا موج می‌زد و بدون اطلاع از آخرین مفاهیم پست‌مدرن به زحمت می‌شد فهمید در صفحات روزنامه‌ها چه می‌گذرد و عجیب‌تر آن‌که با خواندن همان صفحات به زحمت می‌شد فهمید در آن جامعه چه می‌گذرد. 

آن بحث‌های انتزاعی با لحن‌هایی متکبرانه و پرطمطراق با سَر، و به شکلی نیمه‌تراژیک-نیمه‌کمدی، به صخره‌ی واقعیت خورد. با به سرانجام نرسیدنِ هیچ‌یک از خواست‌های ساده‌ی آن دوران -و وسط‌بودنِ هم‌زمان پای کانت و هگل و مارکس و پوپر و وبر- کسی نفهمید اشکال از کدام جهت و کدام گروه بود. به قول پاپ فرانسیس “وقتی هیچ‌کس مقصر نیست، همه مقصرند”. پس با به ثمر نرسیدن تمام آن آرزوهای شیرین و از نفس‌افتادنِ بخشی وسیع از جامعه‌ای امیدوار به تغییر که بیش از سیاست‌مداران‌اش به حقوق ابتدایی  انسان به عنوان شهروند باور داشت، هرکس به دیگری به چشم مقصر نگریست.

در این میان، کنش‌گرانی سیاسی تحت نام “اصلاح‌طلب” پشتِ “اصلاح‌طلبی” به عنوان شیوه یا رفتاری سیاسی ایستادند و چه‌بسا سنگر گرفتند. هر شکل از نقد به شخص ایشان یا کارنامه‌ی نه‌چندان درخشان‌شان را حمله به منشِ اصلاح‌طلبی اعلام کردند و هرجا صحبت از آن شیوه‌ی کمابیش خوشنام شد، مدعی شدند که بحث درباره‌ی شخص ایشان است. و از آن غم‌انگیزتر، هرکه از همراهی با ایشان دست کشید به مخالفت با منشِ اصلاحات تدریجی متهم شد. من همان راه‌و‌رسم‌ام و آن راه‌و‌رسم خود من است. درنتیجه وقتی کسانی بدنام شدند، آن راه و رسم‌ هم از چشمِ جامعه افتاد. 

کم‌تر صدایی از آن گروه بزرگ حاضر شد به شیوه‌ای صریح آن خطا را توضیح دهد و گناه بدنام شدن و از چشم‌افتادنِ رویکردی متمدنانه برای تغییرات اجتماعی را گردن بگیرد. خطاکار کمابیش همان مردمی معرفی می‌شوند که دیگر حاضر نیست بازهم برای همان حرف‌های تکراری هورا بکشد و وانمود کند نخستین بار است می‌شنود. در کشورهایی از جهان، اهل سیاست در حرف وانمود می‌کند حق با مردم است اما کار خودش را پیش می‌برد، نیروهای موسوم به اصلاح‌طلب در ایران در حرف از مردم طلب‌کارند و در عمل هم غالبا کاری را پیش نمی‌برند، حتی به سود خویش و ایده‌ی بی‌نوایی که مدعی دفاع از آن است.

از تامس ادیسون نقل است که ارزش یک ایده در به‌کارگیریِ آن نهفته است. خودش استاد ایده‌پردازی بود و از آن مهم‌تر به کار بستن و تجسم بخشیدن به آن ایده‌ها. ایده‌ی اصلاح امور را نمی‌توان به کسی منحصر دانست، نه در سیاست و نه در هیچ قلمرو دیگری. انسانِ هوموساپینس هر روز و در همه حال در حال تغییر جهان خویش است و به تعبیر عصب‌شناسان homeostasis نمی‌گذارد یک لحظه آدمی آرام و قرار داشته باشد. آینده نشان می‌دهد چه تغییراتی به صلاح بوده و تا چه اندازه‌اش را می‌توان اصلاح دانست. یکی انگاشتن خود یا حزب سیاسی خویش با یک ایده -آن‌هم ایده‌ای چنین عمومی و جهانی- ناشی از نوعی خاماندیشی است و شاید ترفندی مناسب برای مواجه نشدن با پرسش‌هایی دشوار. به ویژه وقتی در نظر آوریم آن شیوه در عمل چندان به کار نرفت و چیز چندانی هم اصلاح نشد.

انصاف حکم می‌کند در نگاهی به گذشته اذعان کنیم که پیدایش آن جریان در سال‌های دهه‌ی هفتاد، امید و روزنی تازه بود. برخی از ایشان خون دل‌ها خوردند، رنج‌ها بردند و سال‌های جوانی و میان‌سالی و گاه بعدترش را در حبس و تبعید گذراندند. آدم‌هایی با سوادِ قابل‌توجه و نیت و مقصودِ نیک در میان‌شان کم نبود و تمام ضررهایی که گاه سبب شدند، نه از روی بدخواهی که گاه پیامدِ ناخواسته‌ی اموری بود که نه در دست‌شان بود و نه برای مواجهه با آن آمادگی داشتند. سی.اس. لوئیس گفت تاریخ، داستان آدم‌هایی بد که کارهای بدی کردند نیست، بل داستان آدم‌هایی‌ست که نیاتی نیک داشتند اما اوضاع مطابق میل‌شان پیش نرفت. 

از نقدهایی که به ایشان شد یکی هم آن است که بر خلاف هر جناح سیاسی دیگر، با قدرتِ عریان، در زبان نرم‌اند و در نگاه خطاپوش و با مردم و جامعه سخت‌گیر و ملامت‌گر؛ عرف جهانی وارونه‌ی چنین چیزی را ارزش می‌داند.

امروز که به گذشته ی دور و نزدیکِ جامعه می‌نگریم رابطه‌ی قشرهای ترقی‌خواه و آن دو جناح سیاسی کمابیش یادآور ماجرای دردناک فیلم داگ‌ویل است. آنچه زنِ غریبه را قانع کرد برای پذیرفته شدن تلاش کند و هر شرطی را بپذیرد تا بختی برای زندگی اجتماعی در آن محیطِ عجیب بیابد توصیه‌های شخصی بود روشن‌بین و اهل مصالحه که با اهالی شهر تفاوت‌هایی اساسی داشت. تصور بر این بود که او یگانه خیرخواه است، در بین دو طرف مقبولیت دارد و می‌تواند راهی بیابد که بین دو سو رابطه‌ای مفید برقرار شود. آنچه در پی آمد اما تحلیل‌رفتنِ تدریجی شرایط آن به اصطلاح زندگی و بعدتر نابودیِ جسمی و روحی زن تازه‌وارد بود. مرد خیرخواه به چشم می‌دید که ثمره‌ی اصرارش تباهی و رنج است اما هم‌چنان بر همان طرزفکر پافشاری کرد و بخت رهاییِ زن و رنج کم‌ترش را ازمیان برد. وقتی از همه‌سو و به هرشکل به او تجاوز شد و تحقیر شده و بی‌کس و رنجور در گوشه‌ای به زنجیرِ بردگی افتاده بود، مرد نه تنها از شیوه‌ی خویش بازنگشت که حتی زبان به شکوه گشود که چرا به هم‌خوابگی تن نمی‌دهد. شاید یکی از مهمترین خطوط دیالوگ فیلم را بتوان جمله‌ی گرِیس دانست که در جواب شِکوه‌ی او گفت: خشمت شاید از این است که به خودت ایمان نداری و وسوسه شدی به دیگران بپیوندی و با من همان کنی که آن‌ها کردند.  

آنچه بر سر گریس آمد اگرچه مستقیما به دست مرد جوان نبود اما کمابیش پیامد حضور ، شخصیت و باورهای او بود. ساکنین داگویل نه به خواستِ آن مرد و نه به کمک او بل به میانجیِ حضور چنین آدمی همان کردند که ذاتا از آن‌ها برمی‌آمد. بیننده او را مقصر می‌بیند چون انتظار می‌رفت آن جماعت را بشناسد و جسم و روحِ آسیب‌پذیر زن غریبه را -به چنان امیدهای واهی و نقشه‌های نافرجام- به دست ایشان نسپرد. 

حضور کاراکترهایی تا آن حد مردد، مصالحه‌گر و منعطف که گاه میان اوهام و واقعیات قادر به تمایز نیستند، شاید در جای دیگری ازجهان و در موقعیت و زمانه‌ای دیگر، اسباب خیرشود اما در داگ‌ویل پیامدی تراژیک و غم‌بار خواهد داشت. طنینِ گهگاه بریز-نریز و تردیدی که در ذات آن نهفته است هیچ تناسبی با نیروی قهار و خشم آنیِ طبیعت بیرون ندارد. در حمام خیالیِ نیریز چه‌بسا اتفاقی نیافتد و میانِ افلاطون زنده و مرده تفاوت چندانی نباشد اما برای زنی تنها در میانِ ساکنین داگ‌ویل هر دقیقه و ساعت مستعد زخمی عمیق و ماندگار است، و سرنوشتی که ممکن است حتی تصورش هم دلهره‌آور باشد.  

علی صدر      
 
آذر‌ماه ۱۴۰۱   

Leave a Reply

Fill in your details below or click an icon to log in:

WordPress.com Logo

You are commenting using your WordPress.com account. Log Out /  Change )

Twitter picture

You are commenting using your Twitter account. Log Out /  Change )

Facebook photo

You are commenting using your Facebook account. Log Out /  Change )

Connecting to %s

Blog at WordPress.com.

%d bloggers like this: