پال بلوم -روانشناس مشهور و استاد دانشگاه ییل- در مقالهای در والستریت ژورنال نوشت که اگرچه بسیاری از آراء فروید به درستی از اعتبار افتادهاند و برخی عقایدش اسباب شرمساریست باید او را همچنان جدی گرفت و آثارش را خواند. پیش از آنکه فهرست دلایلاش در شرح اهمیت فروید را بشمارد، با لحنی گلهمند ادعا میکند: امروزه دانشجوی روانشناسی میتواند از بسیاری دانشگاههای مطرحِ جهان فارغالتحصیل شود بی آنکه نام زیگموند فروید به گوشش خورده باشد. حتی اگر این ادعا را غلوآمیز بگیریم، آنقدر هست که بشود گفت تاریخِ روانشناسی به عنوان رشتهای علمی پیچوتابهای فراوان خورده و به قول خود بلوم این روزها اساتید بیشتر سرگرمِ تحلیلِ دادههای رفتاری، نقش ناقلهای عصبی و ساختمان مغزند تا عقدهی ادیپ یا اضطراب از دستدادن فالوس.
جدیگرفتن یا نگرفتنِ دانشمند اتریشی موضوعی تازه نیست. فروید را در کنار چارلز داروین معمار هویت انسان معاصر میدانند. داروین، انسان را از جایگاه رفیعی که خودش به خودش داده بود با سر به زمین زد و او را بر سر یکی از شاخههای درختِ تکامل نشاند؛ در کنار بز و اورانگوتان و موش و با کمی فاصله از ماهی و خرچنگ. البته کماکان با این فرض که چیزی بیش از بقیه دارد.
دنیل دِنِت -فیلسوف معاصر آمریکایی- میگوید اگر قرار بود یک جایزه را تنها به یک نفر بهخاطر دستاوردش بدهد، آن را به داروین میداد همزمان که نیوتن و اینشتین و دیگران را در نظر گرفته، چرا که زعم او، داروین توانست مابین دو جهان که ظاهرا متصلناشدنی بودند، ارتباط برقرار کند: دنیای ماده و مکانیک و قوانین حاکم بر آن از یک طرف، و دنیای معنا و هدف از سویی دیگر و نشان داد چگونه دومی میتواند از اولی سربرآورد.

دستنوشتههای چارلز داروین – بین سالهای ۱۸۳۷ تا ۱۸۳۸
فروید اما همان معدود جنبههای باقیمانده برای سرآمدیِ آدمیزاد را هم ستاند و نقش ناخودآگاه و غرایز را چنان پررنگ کرد که به سختی میشد بیآنکه پای اندامهای جنسی و برخی گرفتاریهای کودکی به میان آید، رفتارهای بهظاهر سطح بالا و پیچیدهی آدمی را توضیح داد. با ظهور داروین و فروید، از ادا و اصولِ انسان پرمدعا و از خودراضی چیز چندانی باقی نماند و شأن و مقامِ مندرآوردی و شامخی که فلاسفه هزارها سال در رسایش قصهبافی کرده بودند، در زمانی کوتاه و با چند ضربهی سهمگین به شکلی تحقیرآمیز فروریخت.
تصویرِ فروید در نظر مردمانِ جوامع با آنچه متخصصان از خلالِ متنهای فنی میدیدند تفاوتهایی عمده داشت اگرچه جنجالیبودن وجه مشترک هر دو بود. چند جملهی طنزآمیز از رمان رگتایم شاید نظرِ مستند و محکمهپسندی نباشد اما آن عباراتِ ادگار لارنس دکتوروف، تاحدودی میتواند تصویرگر تلقی مردمان آن دوران از عقایدِ آنارشیستیِ فروید باشد: "چندنفر روانپزشک حرفهای اهمیت او را درک میکردند، ولی به نظر بیشتر مردم او نوعی کارشناس آلمانی امور جنسی بود، و نوعی طرفدار عشق آزاد، که با کلمات قلنبه دربارهی مطالب مستهجن حرف میزد[۱]". مطالبِ به تعبیر دکتوروف مستهجن، حتی با کلمات قلنبه و یاریگرفتن از تراژدیهای یونانی و نمایشنامههای شکسپیر و اصطلاحات لاتین و شیک، بازهم به آسانی به خورد مردم نرفت و واکنشها شدید بود. البته شاید نه به تندیِ داروین.
داستان از این قرار است که کلمات چه قلنبه باشند و چه ساده و دمِدستی، اگر بر جاهایی که انتظار نمیرود انگشت بگذارند، اسباب گرفتاری شده مخالفانی سرسخت پیدا خواهند کرد. داروین شگفتزده بود که چرا کتاباش بلافاصله نایاب شد و تا آن حد در میان عموم خواننده یافت؛ نه موافقان و نه مخالفان به یک سطح از جامعه تعلق نداشتند. وقتی نوشت تمامِ آنچه در طبیعت میبینیم نتیجهی انتخاب طبیعیست[۲]، دوستانی به او اندرز دادند انتخاب یعنی وجود انتخابکننده و در کلهی آدمها نمیرود که چیزی انتخاب شود بیآنکه کسی آن را برگزیده باشد. داروین پیشنهاد والاس[۳] را پذیرفت و اصطلاح بقای اصلح[۴] را هم بهکار برد. آتشِ مخالفت نخوابید و کسانی همچنان و هنوز کلهی پرمحاسن دانشمند فقید را بر بدن میمون تصویر کرده و بر سر حذف آرائش از کتب درسی باشدت میجنگند. توماس هاکسلی همزمان با انتشار چاپ نخست خاستگاه گونهها[۵] در نامهای به او نوشت "چنگ و دندانهایش را تیز کرده و آماده است". هر دو میدانستند حملاتی جدی در پی خواهد آمد. یکی از نخستین واکنشهای خام که تصویری مغشوش از نظریهی او به دست میداد هنوز پس از دو قرن تکرار میشود: "انسان از نژاد میمون است".
به همین جهت بود که داروین نسخهای از کتاب را پیشتر به کسانی داده بود تا افکار آدمهایی اهل نظر و صاحب قلم را آماده کند و احتمالا به کمک آنها نظرِ جامعه را. ایده و حرفاش بدیع بود و نظریهپردازِ کارکشته میدانست چه لرزهای بر اندام و افکار بشر خواهد انداخت. چارلز کینگزلی استاد دانشگاه، مورخ، نویسنده و البته کشیش، در نخستین نامهاش پس از دریافت کتاب، صادقانه گفت فرصت ندارد همه را درجا بخواند اما با نگاهی سرسری فهمیده "اگر مطالب آن درست باشد بدین معناست که باید از اغلب چیزهایی که بدانها اعتقاد دارم دست بکشم" داروین نظر کینگزلی را در چاپ دوم کتاب گنجاند. ارتباطشان پایدارتر شد و کینگزلی در مکاتبات بعدی چنان ذوقزده شدهبود که تلاش کرد با اشاراتی به داستانهای فولکلور و آمیخته به تخیلِ اقوامِ مختلف، حلقههای گمشدهی میان نخستیها و انسان را به تعبیر خودش بیابد؛ حرفهایی بیپایه و مهمل که از سوی داروین مودبانه جدی گرفته نشد.


نظریات انقلابیِ فروید ماهیتا بیش از کشفیاتِ داروین به زندگی و زیستِ روزانهی مردم مربوط بود. اگرچه تمام ایدههایش منحصر به مسائل جنسی نبود اما بحث دربارهی جنسیت، رانهی جنسی، غریزه و مراحل رشد بر مبنای تحولات جنسی را در مرکز توجه قرار داد و در نتیجه واکنشهایی در تمام سطوح جامعه برانگیخت. فراموش نکنیم که عقاید فروید دربارهی امور جنسی اگرچه شدیدا پیشروانه بود اما آنگونه هم نبود که خوابنما یا چیزی به او الهام شده باشد، مثل هر آدم دیگری متاثر از دنیای اطراف بود. کسانی همچون هَوْلاک اِلیس[۶] (پزشک انگلیسی) یا کرَفت-اِبینگ[۷] (روانپزشک آلمانی) در همان دوران و پیش از او کوشیده بودند به مسائل جنسی برای اولین بار به شیوهای تازه بنگرند. روابط میانِ تمایلاتِ جنسی با طبقاتِ اجتماعی یا شیوههای جرم و جنایت، به تازگی به موضوع تحقیق مبدل شده بود اما صحبت عمومی دربارهی امور جنسی در سطح جامعه هنوز تابویی هولناک بود و غلطیدن در گرداب رسوایی به یک اظهارنظر ساده وابسته بود. خودارضایی هنوز با جنون مرتبط دانسته میشد و آنرا مشکلی پزشکی میدانستند و ممکن بود برای کنترل این رفتار فرد را به دست جراح بسپارند یا به شیوههایی که امروز مصداق شکنجه است به اسارت بکشند. مردان را قطع عضو و زنان را با برچسب هیستری یا به زنجیر میکشیدند یا به چاقوی جراح برای ختنهشدن. در چنین دنیایی، فروید بحثی فنی را به گفتمانی اجتماعی مبدل کرد و برای نخستین بار مفهوم جسنیت[۸] را از زیر بار تمام اتهامات شیطانی رهاند.
مسئله فقط آن نبود که به زبانی عریان نوشت نیاز جنسی در انسان و حیوان در بیولوژی آنها به شکل غریزهی جنسی نمود مییابد، مشابه نیاز به غذاخوردن است و لیبیدو در رفتار جنسی معادل همان احساس گرسنگی است، بل پیشتر رفت و توضیحِ پیچیدگیهای شخصیت انسان را در مراحل رشد کودک دید و آن مراحل را یکسره بر مبنای رانههای جنسی. کار وقتی به حسادت به پدر و عشق به مادر در پسران و حسرتِ بینرّگی[۹] در دختران کشید، واکنشهای تند اجتنابناپذیر مینمود و حلقهی یاران هم کوچکتر میشد. برخی ادعاهایش در توصیف ماهیت تمایلات جنسیِ زنان بعدها و با پاگرفتن جنبشهای فمنیستی منتقدانی سرسختتر و برافروختهتر -در کلاسِ اجتماعیِ متفاوتی- یافت. اینکه امید و فانتزی مردشدن برای دورهای طولانی در ذهنِ زنان میماند ادعایی نبود که بتوان بهسادگی خطای تحلیل نامید، چنان طرزفکری توهینی آشکار به زنان و حاصل ذهنی سنتی و مردسالار تلقی شد. اما بسیار پیش از آن، مخالفان او نه آدمهای پیشرو، که نمایندگانِ سنتهای سفت و صلب پیشین بودند که ساختار جامعه را برای قرنها شکل داده و مصرانه در فکر حفظاش بودند. فروید، آشکارا یک تهدید خطرناک بود.

نتایجی که میگرفت و تحلیلهایی که پیشنهاد میداد یکچیز بود، شیوهی استدلالهایش چیز دیگر (اگر بتوان برخی از آنها را نظیر مرتبط دانستن افراط در جویدن ناخن یا سیگارکشیدن با تثبیت مرحلهی دهانی[۱۰] را اساسا استدلال تلقی کرد). در همایشی اخیر دربارهی فروید در دانشگاه نیویورک، هیتر برلین[۱۱] -عصبشناس آمریکایی- گفت دستکم در برابر برخی عقاید فروید -همچون حسرتِ بینرّگی – از پیش بازندهاید: بپذیرید، پس حق با اوست، نپذیرید، بازهم حق با اوست. استیکگولد[۱۲] -روانپزشک دانشگاه هاروارد- تیغ انتقاد را تیزتر کرد و گفت روانکاویِ فروید برای عصبشناسی همان اندازه کاربرد دارد که خلقتگرایی[۱۳] برای نظریهی تکامل (فرگشت). در نتیجه، دستکم در نظر این دسته از منتقدان، فروید فارغ از تاثیر مهماش، از نظر متودولوژی بیش از آنکه در کنار داروین قرار گیرد، در برابر اوست.
برخی یافتهها هم که در تایید آرائش نام برده میشوند هم خالی از شک و شبهه نیستند. به عنوان نمونه در مطالعهای همزمان روی گوسفند و بز، مشاهدات نشان داد اگر فرزندان را در بدو تولد به مادرِ گونهی مقابل واگذار کنند (یعنی برهها را به بزهای مادر و بزغالهها را به گوسفندهای مادر بسپارند) فرزندهای پسر رفتهرفته ترجیح میدهند با بچههای همنژاد مادری که بزرگشان کرده بازی کرده و پس از بلوغ هم با همانها جفتگیری کنند تا مادههایی از گونهی ژنتیکی خودشان. به زبان دیگر، برهای که توسط بز ماده پرورش بیابد ترجیح میدهد با بزغالهها بازی کند و بعدها با بز ماده جفتگیری کند. همین رفتار در بزغالههایی که گوسفندها بزرگشان کرده بودند هم دیده شد و نکتهی جالب این بود که این رفتار در نرها بسیار بیش از مادهها مشاهده شد. محققان بهترین توضیح برای این یافته را همان عقدهی ادیپ فرویدی دانستند. تمایز میانِ عقدهی الکترا و ادیپ در اصلِ متنِ فروید را هم اگر در نظر بگیریم، این یافته جالبتر هم میشود. با اینحال، همچنان میتوان ادعا کرد روایت فروید رفتار را شرح[۱۴] میدهد بیآنکه چگونگیِ آن را بر اساس مشاهداتی مستقیم از کنشواکنشهای بیولوژیک یا فیزیولوژیک توضیح[۱۵] داده باشد.
منتقدانِ امروزِ فروید حملات تندشان را بر تمام جنبههای کار او وارد میدانند؛ بحث به یک یا چند اِشکال خلاصه نشده و تمامیِ کارنامه و شیوهی کارش مردود دانسته میشود. عقدهی ادیپ را تحلیلی مردمحور و غلط میدانند، طرزفکر او در خصوص امیال و رضایت جنسیِ زنان را نادرست، حسرت بینرّگی را بیمعنا و در نتیجه ریشهیابیاش در عدمِ اعتمادبهنفس در زنان را کوششی محکوم به شکست و تشریحاش از رفتار بههنجار (نرمال) را کاملا یکسويه و مردسالار میبینند. از آن مهمتر، به عنوان دانشمندی تجربی، تکیهگاه تمام نظریاتاش مقداری داستان است که خودش شاهد بوده و روایت کرده؛ از تعدادی کمابیش محدود از بیماران که با معیارهای مطالعاتِ علمیِ امروز به هیچ عنوان گروهِ آماری قابل استنادی دانسته نمیشود، بهویژه برای نظریاتی چنان گسترده و انقلابی. بنیانِ بزرگترین دستاوردش -که همانا روانکاویست- بر مقادیری حکایت و روایت استوار است حاویِ خاطرات دوران کودکی از شخصیتهای سیاه و سفید و چند قهرمان یا هیولا. داستانهایی بیشتر شنیدنی تا قابلِ ارزیابی و استناد. حتی تاکیدش -و شاید بتوان ادعا کرد کشف بزرگاش- در شناختن و تاثیرات "ناخودآگاه" به زعم منتقدین اگرچه درست مینماید اما تکنیک و شیوهی او راهی برای ادامهی مسیر به دست نداد و در عمل آنچه بعدها به شناخت دقیقتر و عمیقتر آن پدیده کمک کرد سراسر بر شیوههایی متفاوت با طرزکار فروید استوار بود.
صدای موافقان یا ستایشگران او هم البته چندان کمرمق نیست. در بیانی کلی، اعتبار طرح بسیاری ایدههای ناب و انقلابی را به او میدهند و معتقدند با پایهگذاریِ روانکاوی خدمتی بزرگ به شمار عظیمِ کسانی کرد که در آن زمان و سالها و دهههای پیشرو از مشکلات روانی رنج میبردند و تکنیکِ فروید سبب شد ذهن و زبان بستهی آنها به روی جهان بیرون باز شود. اما با مرور جزئیات میتوان به جنبههایی دیگری از حضور و تاثیر او پی برد که عموما ناگفته میماند. در سالهای انتهاییِ قرن نوزدهم که فروید رفتهرفته خود را به عنوان دانشمندی تازهوارد در فضای علمی جا میانداخت، دوگانهباوریِ دکارتی کماکان بر گفتمانِ فلسفه و روانشناسیِ ذهن مسلط بود. فروید اما در زمرهی اقلیتی قرار گرفت که معتقد بودند فرآیندها و پردازشهای ذهنی چیزی نیستند مگر فعالیتهای فیزیکی در مغز. فراموش نباید کرد که او پیش از آنکه یکسره بر روانشناسی متمرکز شده و روانکاوی را پایه بگذارد و مبدل به چهرهی آشنا و کلیشهایِ روانشناسِ نشسته بر مبل در کنار بیمارِ لمیده روی نیمکت شود، یک متخصص مغز و اعصاب بود و نظرات و بیاناش تاحدودی متفاوت از زبانی بود که بعدها از او سراغ داریم.

در متن مفصلی که ظاهر کتاب دارد اما در زمان حیاتاش منتشر نشد[۱۶] (و کمابیش ناشناخته ماند) در هیات یک عصبشناس مباحثی عمیقا فنی دربارهی زمینهی نوروفیزیولوژیکِ بسیاری فعالیتها و وضعیتهای ذهنی نوشت و تلاش کرد مفاهیمی کلیدی مثل درد یا برخی بیماریها را با تحلیلِ عملکردِ نورونها توضیح دهد. حتی پا فراتر گذاشت و در اقدامی کمابیش جسورانه تلاش کرد آگاهی[۱۷] را با نگاه به نورونها و -به زبان آن زمان- Contact-Barriers توضیح دهد. اهمیت مسئله آنجاست که این اصطلاح بعدتر به سیناپس[۱۸] مشهور شد و کشفِ عملکردش انقلابی در نظریههای عصبشناختی بود. ریمون وای کاهال[۱۹] عصبشناس مشهور اسپانیایی و یکی از موثرترین چهرههای این علم چندسالی پیشتر گفتهبود که نورونها به هم نچسبیدهاند و در نتیجه، ایدهی وجودِ فاصله میان دو نورون به عنوان موضوعی رازآمیز و کمی باورناپذیر مطرح بود. وقتی فروید سرگرم نوشتن متن کتاب بود هنوز اصطلاح سیناپس پیشنهاد نشده[۲۰] و از آن مهمتر چنددهه زمان لازم بود تا میکروسکوپهای الکترونیکی بتوانند دقیقا نشان دهند چه دنیای پیچیدهای میان دو نورون وجود دارد. متن بلندپروازانهی فروید در توضیح ذهن به کمک نورونها و سیناپسها در عمل محکوم به شکست یا دستکم فراموشی بود چون ابزاری برای سنجش آن ادعاها وجود نداشت. با این وجود نمیتوان انکار کرد که نویسندهی کتاب، صاحبِ بینشی شگفتآور بود به ویژه اگر در نظر بگیریم در خصوصِ آگاهی چه اندازه بر مفاهیم کمیت و کیفیت[۲۱] تاکید دارد، دو مفهومی که هنوز در مباحث امروز موضوع جدالاند. بخشهایی از متن را به سادگی میتوان به عنوانِ مقالهای امروزی جا زد چون کمابیش همان زبان، این روزها هم به کار میرود.
به مقابله با ایدهای جاافتاده پرداخت که مدعی بود راهِ شناخت ذهن از طریق دروننگری[۲۲]ست و با اعلامِ اینکه آگاهی نه قابل اعتماد است و نه حتی کامل و دقیق، امکان هر نوع شناختِ عمیق بر پایهی آنچه فرد از خویشتن ادراک میکند از نظرش به کل منتفی بود. ضمنا با این موضعگیری، متدِ روانکاویاش که مبتنی بر کاویدن و فهم دنیای ناشناختهی "ناخودآگاه"بود هم پیریزی شد.
در تمایز میانِ افکارِ آگاهانه و ناآگاهانه یک تلقی این است که فروید میان این دو تفاوت قائل بود، اما واقعیت آن است که او افکار را سراسر متعلق حیطهی ناآگاهی میدانست، یعنی آنچه در ذهن تحت نام فرآیندهای شناختی[۲۳]اتفاق میافتد کاملا خارج از قلمروی آگاهی ماست و آنچه ما از آن مطلعیم تنها نتیجه و خروجی آن فرآیندهاست. تجربهی شخصی هم نشان میدهد مراحل رسیدن به نتیجه غالبا از چشمِ ذهن پنهان است. این شک قدیمی که افکار و ذهنیات از جایی دیگر میآیند کمابیش پیامدِ همین عدمدسترسی به روند طیشدنِ مراحل شناختیست تا آنگاه که نتیجه یا همان فکرِ نهایی ناگهان آشکار شود.
اعلانِ جنگ فروید بر ضد اعتبارِ آگاهی و وزنی که برای ناخودآگاه در شکلگیریِ ذهن و روان و رفتار و چهبسا هویتِ انسان قائل شد، فراتر از موضوعی تخصصی در حیطهی روانشناسی ، زلزلهای در جهان فلسفه و اخلاق بود. فیلسوفان رویهمرفته به او روی خوش نشان ندادند و بیجهت نبود که یکی از سخنرانیهایش در دانشگاه وین را با این عبارت آغاز کرد که "نظریهی روانکاوی چیزی از فلسفه نصیب نخواهد برد مگر نگاه مغروری که بخواهد به دونمایگیِ فکری ما اشاره کند". با این حال، شخصیتا آدمی نبود که پا پس بکشد و اگرچه لحناش در عبارت بالا تدافعیست اما در عمل برای تهاجم به هر نوع طرزفکری که لازم میدید درنگ نمیکرد. چنددهه بعد کسانی مدعی شدند چیزی از اعتبارِ نظریهها و شیوههایش باقی نمانده، اما در همان حال کمتر کسی کتمان میکرد بتهایی که او فروریخت هرگز سرپا نشده و نخواهند شد. همه در جهانِ پسافرویدی غوطه میخوریم و مهم نیست خطکشهای تازه تا چه اندازه خطاهای او را آشکار میکنند، اَشکال و خطوطی که کشیده است پاکشدنی به نظر نمیآیند.

آدم شوخطبعی نبود و در اغلب عکسها چهرهای جدی و عبوس از او دیده میشود. در معدود داستانهای مطبوعی که از او گفتهاند آمده است وقتی با ظهور نازیسم قصد سفر به انگلستان کرد، گشتاپو از او خواست ابتدا تعهدی امضا کند که او هیچ زمان و به هیچ شکل توسط آن مجموعه آزار ندیده. فروید پذیرفت، امضا کرد و زیرش نوشت "گشتاپو هرگز و به هیچشکلی به من آسیبی نرسانده. در واقع، من گشتاپو را عمیقا به همهی آدمها توصیه میکنم.". دربارهی همین داستان هم اختلافنظر کم نیست.
علی صدر
اسفندماه ۱۴۰۱
[۱] رگتایم – ترجمهی نجف دریابندری
[۲] Natural selection
[۳] Alfred Russel Wallace
[۴] survival of the fittest
[۵] On the Origin of Species
[۶] Havelock Ellis
[۷] Richard von Krafft-Ebing
[۸] sexuality
[۹] penis envy (معادل از داریوش آشوری)
[۱۰] oral fixation
[۱۱] Heather Berlin
[۱۲] Robert Stickgold
[۱۳] creationism
[۱۴] describe
[۱۵] explain
[۱۶] Project for a Scientific Psychology
[۱۷] Consciousness
[۱۸] synapse
[۱۹] Santiago Ramón y Cajal
[۲۰] چارلز شرینگتن و کایکل فاستر چند سال بعد این ترم را برای نخستین بار مطرح کردند
[۲۱] Quantity and quality
[۲۲] introspection
[۲۳] cognitive processes