همینگوی

به بهانه‌ی مستندی به همین نام

         مستند شش‌قسمتیِ “همینگوی” بیش از آن‌که ذره‌بینی بر آثارِ ادبیِ یکی از مهم‌ترین نویسندگان قرن بیستمِ آمریکا باشد، تصویری جامع و پرجزئیات از زندگیِ شخصی، اجتماعی و فراز و فرودهای فکری و روحیِ ارنست همینگوی بود. 

 

         اگرچه یکی دو کتاب‌اش را با علاقه خواند‌ه‌ام و “پیرمرد و دریا” به نظرم اثری ماندگار است، مستند را از نگاه ستایش‌گر آثار او ندیدم. زندگیِ مملو از ماجرا و هیجان، حضور در دو جنگ جهانی، ازدواج‌های مکرر و روابطِ عاطفیِ متعدد و برق‌آسا، کشمکش‌های دشوار و پیچیده با فرزندان و دوستان، شخصیتی کمابیش قلدر، ماجراجو، خودشیفته و خودخواه، در کنار روحیه‌ی حساس، مهربان، شکننده و گاه عمیقا افسرده و اندوهگین و گوشه‌گیر، با تمام تناقضات در کنار هم به تفصیل تصویر شده بود. شش قسمت حدودا یک‌ساعته توانست روایتی خطی اما پرکشش از یک زندگیِ سراسر ناآرام به دست دهد. گویندگیِ درجه‌یک پیتر کایوتی با متنی خوب، صداهای مناسبِ آدم‌هایی چون جف دنیلز و مریل استریپ در جای درست و حضور افرادی مربوط و گاه سرشناس، مثل وارگاس یوسا و حتی جان مک‌کین، به کیفیت و رنگارنگیِ اثر کمک بسیاری کرده بود.

 

         در نظرم، جالب‌ترین بخش زندگیِ‌ شخصی‌اش در این روایت، به همسر سوم‌اش مارتا گلهورن بازمی‌گشت. برای نخستین بار در ژرفای زندگیِ فردی با آدمی از جنس خودش مواجه شد. همان مشقت‌هایی که سال‌ها به شرکای دیگرِ زندگی‌اش تحمیل کرده‌بود، مارتا، یک‌جا به سرش آورد. همینگوی سرآخر از هماوردی با او ناتوان شد و زبان به همان شکوه‌هایی گشود که از دیگران نشنیده می‌گرفت. واقعیت نشان داد تاچه‌اندازه زنِ مستقل و سرکش و ناسازگار را برنمی‌تافت و به عنوان نویسنده‌ای پرخروش، مردی مغرور و زورگو، و آدمی خوش‌گذران و بی‌قرار نیاز داشت شریکِ زندگی‌اش ازخودگذشته، مطیع، حرف‌شنو، بی‌اراده و ضعیف باشد.

 

         با چهار ازدواج و چند معشوق مابین تعدادی کتاب موفق و ناموفق، فرد بالقوه مواد لازم برای داستانی سراسر عشق و نفرت و خیانت با چاشنیِ شایعاتِ درجه‌دو از ماجراهای پشت‌پرده را به دستِ دیگران می‌دهد، اما زندگی‌اش بیش از این‌ها داشت. مستند شش‌قسمتی توانست سطح خود را فراتر نگه دارد. با آدمی طرفیم که در نوجوانی خود را وسط جنگِ بزرگ در قاره‌ای دیگر می‌اندازد، بارها زخمی می‌شود، به پاریس کوچ می‌کند، برای شکار به آفریقا می‌رود، با سیاست‌مدار، انقلابی، هنرمند و نویسنده‌های مشهور طرح دوستی می‌ریزد، در جنگ اسپانیا حاضر می‌شود، در جنگ دوم جهانی می‌جنگد، دوبار با هواپیما سقوط می‌کند و فهرستی بلند از کارهایی که از عنوانِ دهان‌پرکنِ بزرگ‌ترین نویسنده‌ی معاصر آمریکا انتظار نمی‌رفت. 

 

         روایت زندگی‌اش بیش از هرچیز نشان می‌دهد کتاب‌هایش را پیش از آن‌که بنویسد، زندگی کرده بود و اگرچه بعدها از روی عصبانیت گفت “نویسنده‌ها همه دروغ‌گویند” و خودش با گفتنِ ماجراهایی غیرواقعی و غلوکردن در اتفاقاتی که رخ داده بود تلاش می‌کرد تصویری مغشوش و شبه‌اسطوره‌ای از خویش برای عموم بسازد، آن‌چه می‌نوشت را پیش‌تر -عمیقا و تجربتا- زیسته بود.

 

         سال‌ها مصرف بی‌پروای الکل و ضرباتی که در اثر حوادث مختلف در جنگ یا ماجراجویی‌های شخصی به سرش خورده بود توان‌اش را در دهه‌ی پنجم زندگی چنان فروکوفته بود که به آدمی هشتاد یا نودساله می‌مانست. از شرکت در مراسمِ نوبل ناتوان بود. به زحمت به مصاحبه‌ای تصویری -و چه‌بسا نالازم- با شبکه‌ی تلویزیونی آمریکایی تن داد و در آن مجبور شد پاسخ به پرسش‌ها را از رو و با صدایی نامطئن و شمرده شمرده بخواند. تصویر سقوط روحی و روانی‌اش در ماه‌ها و هفته‌های رو به انتهای زندگی، سنگین و اندوهبار بود و قدم‌هایی که ذره‌ذره به سمت خودکشیِ محتوم‌اش تصویر می‌شد کوچک‌ترین شباهتی به تصویر شیک و آرمانیِ خودکشی یک نویسنده‌ی برنده‌ی نوبل نداشت. یک فروپاشیِ کامل و تلخ بود هم‌چون هر مرگی که از سرِ ناچاری باشد. 

 

         روایت‌های عاشقانه و خیانت‌های مستمرش در این روایت مفصل شش‌قسمتی برجسته بود و چنان تصوری می‌داد که آتش نوشتن‌اش هربار با یکی از جوشش‌های عاطفی و با تجربه‌ی عشق زنی تازه برافروخته می‌شد و از دل‌اش کتابی تازه در می‌آمد. حتی اگر آن کتاب روایت ماجرایی عاشقانه نبود، که غالبا هم نبود؛ هم‌چون پیرمرد و دریا که در بیانی استعاری، موجز و ستایش‌برانگیز روایت تلاش انسان از تن‌ندادن به ناامیدی‌ست و کوشیدن و مبارزه حتی آن گاه که پیروزی در خیال هم ممکن نیست. راوی ، جایی در متن و به زبانی گزنده و قضاوت‌گر می‌گوید “همینگوی گویی برای نوشتنِ هر کتاب به زنی تازه نیاز داشت”. شاید هم از فاصله‌ای معین چنان به نظر می‌آمد اما با کمی نزدیک‌شدن به جزئیات یا فاصله‌گرفتن و دیدن همه‌چیز در یک نمای بزرگ، او بیش از آن‌که فرصت‌طلبی شکارگر باشد، مردی بود عاطفی و شیفته‌ی نوشتن که جز به احساسات آنی‌اش و به‌دست‌آوردن آن‌چه در لحظه با همه‌ی وجود طلب می‌کرد به چیز دیگری اهمیت نمی‌داد. در دفاع از او می‌توان گفت دست‌کم در بیان احساسات و عواطف‌اش صادق بود، اگرچه شاید هیچ‌یک ماندگار نبودند.

 

         در دلِ آن مرد قوی، بااراده و سلحشور، پسربچه‌ای هراسان، حساس و بهانه‌گیر باقی مانده بود؛ شاید هم‌چون هر مرد دیگری. 

 

         در ذهنم، ماندگارترین جمله‌ی مستند از زبان همینگوی در توصیفِ مختصرش از جنگ بود که می‌گوید: جنگ در واقع قهرمانی ندارد چراکه همه‌ی قهرمانان‌اش پیش‌تر مرده‌اند، و شاید قهرمانان واقعی پدر و مادرهای آن کشتگان‌اند. 

 

علی صدر     

اردیبهشت ۱۴۰۲

 

Leave a Reply

Fill in your details below or click an icon to log in:

WordPress.com Logo

You are commenting using your WordPress.com account. Log Out /  Change )

Facebook photo

You are commenting using your Facebook account. Log Out /  Change )

Connecting to %s

Blog at WordPress.com.

%d bloggers like this: