مهمل گویی در قالبی موجه
در تمایلی تاریخ نگارانه به هر دوره ی تاریخی هویتی معین داده می شود. برخی معتقدند یونان باستان را می توان عصر شکوفایی فلسفه و خرد دانست، قرون متعاقبش را با شکوفایی مذهب، رنسانس را با هنر، میانه ی قرن ۱۶ و ۱۷ را به واسطه ی انقلابِ نخستِ شناختی با زایش علمِ مدرن، و میانه ی قرن ۱۸ تا نیمه ی قرن ۱۹ را با انقلاب صنعتی می شناسند. ما در این روزگار در عصر تکنولوژی به سر می بریم. برخی ترجیح می دهند، انتهای قرن ۲۰ و ابتدای قرن ۲۱ را عصر اطلاعات بنامند. باید منتظر ماند و دید شتابِ وقایع اجازه می دهد کماکان دوره ای صد ساله را چیزی بنامیم، یا از این پس هر دوره ی ۱۰ یا ۲۰ ساله برای خودش مدعیِ هویتی مستقل خواهد بود!
نام و لقب این دوران هرچه باشد، یک چیز قطعی ست: به واسطه ی چیرگیِ تکنولوژی، که نتیجه ی پیشرفت علم است، “علمی بودن” به صفتی برتر و شاید معتبرترین صفت ممکن مبدل شده است. هر ادعایی، با داشتن برچسب “علمی”، “مورد تایید مراجع علمی”و یا “نتیجه ی تحقیقات علمی” کاملا جدی گرفته شده و نیمی از راه مقبولیت را در چشم بر هم زدنی می پیماید. اگر علمی بودن تا این اندازه برای ما مهم است، خوب است بپرسیم وقتی می گوییم یک چیز علمی است، دقیقا منظورمان چیست. همچنین، وقتی مقبولیت این عنوان عده ای را برآن داشته تا به نادرست به ایده، باور یا روشی که از اساس ارتباطی با علم و پژوهش علمی ندارد، چنین عنوانی دهند تا از اعتبارش بر خوردار شوند، لازم است بدانیم چگونه می توان باوری علمی را از شبه-علمی یا غیر علمی تمیز داد.
ناگزیریم کمی در تاریخ به عقب بازگردیم تا تکلیف مان با علم[۱] روشن شود. نام هایی همچون ارسطو و دکارت بلادرنگ عنوان فیلسوف را در ذهن برجسته می کنند، در حالیکه تصویر ایشان از خود تناسبی با دسته بندی امروزین نداشت. به تعبیر نوام چامسکی “اگر از دکارت یا هیوم می پرسیدید شما فیلسوف هستید یا دانشمند احتمالا نمی توانستند به قطعیت پاسخ دهند”. به زبان چامسکی، “شاخه های دانش وجود ندارند ما آن ها را می سازیم”. دکارت نمونه ی جالبی ست، چون فارغ از برخی کارهایش که می توان آن ها را به طور صرف کوشش هایی فلسفی نامید، بخش قابل توجهی از فعالیت هایش متمرکز بر یافتن توضیحی مکانیکال از جهان و موجودات بود؛ کاملا منطبق بر شیوه هایی که امروزه آن را علمی می نامیم. دکارت آن ها را فلسفه ی مکانیک[۲] نامید، دلیلی نداشت چیز دیگری بنامد. آن کوشش ها برخی از پی ریزی های علم مکانیک است، آن چنان که ما امروز می فهمیم. فلسفه ی مکانیک دکارت، جایگزینی بود بر فیزیک ارسطو[۳]. در ادامه، و پس از بررسی شیوه هایی که به متودولوژی علمی مشهور است به دکارت باز خواهیم گشت.
آن چه می تواند به عنوان خط تمایز علم – به معنای مدرن آن – با دیگر شاخه های دانش در نظر گرفته شود، پرداختن به اهمیت آزمایش یا تجربه[۴] در مطالعه بود. این همان چرخش کلیدی ست که تا حدی به پیدایش علم مدرن انجامید. نقل قولی شکایت وار ولی مهم از گالیله (به عنوان یکی از شاخص ترین چهره های علم مدرن) می گوید: “اگر آزمایشی هزاران بار در تمامی فصول و در هر مکانی انجام شود بدون اینکه یک بار نتیجه ای دهد چنان که فیلسوفان، شاعران و تاریخ نگاران گفته اند، آیا این هیچ معنایی ندارد؟ ما همچنان باید به گفته های آنان باور داشته باشیم تا به چشم های خودمان؟” او و هم سلکانش با این طرز فکر زمینه ساز انقلابی عظیم و شاید یگانه در تاریخ بشر شدند: حرف هیچکس ملاک نیست مگر آن که به تجربه آزموده شود. زمانه دیگر، زمانه ی آزمودن بود. اما گالیله و دیگران دشواری دیگری نیز در پیش داشتند، و آن قانع کردن بزرگان بود به آزمودن امورِ بدیهی! در یکی از مشهورترین آزمایشاتش برای اندازه گیری شتابِ ثابت، توپی برنزی را از سطح چوبیِ شیب داری بارها غلطاند تا شتاب گرفتن توپ را اندازه گیری کند. شتابِ ثابت، تبدیل به مفهومی مهم و اثرگذار در بسیاری کشفیات فیزیک شد. در خصوص آزمایش مشهور پایین انداختن اجسامی با مواد مشابه اما جرمِ متفاوت، عقیده ی غالب بر آن است که گالیله شخصا دست به اقدام نزد و لازم نمی دید از برج پیزا بالا رفته و واقعا دو توپ را همزمان به پایین بیاندازد. یکی از شاگردانش به نام وینچنزو ویویانی[۵] اصرار داشته که استاد شخصا چنین کرده است.
گالیله اعتقادی راسخ به ریاضیات داشت و می گفت: “خدا عالم را به زبان ریاضیات نوشته است”. محاسباتش نشان می داد که ارسطو درخصوص افتادن سریعتر اجسان سنگین تر اشتباه می کند. با این حال، ادعای او قابل آزمودن بود و آزمایش های متعاقب نیز همین را ثابت کرد پس دیگر جای بحثی نمی ماند. قرن ها بعد، آلبرت اینشتین که گالیله را پدر علم مدرن می دانست، با تئوری نسبیت عام به شهرتی جهانی رسید. این بار، به دلیل پیچیدگی و ضعف ابزار موجود، بسیاری ادعاهای او به این زودی ها قابل آزمودن نبود. اما خورشید گرفتگی سال ۱۹۱۹ فرصتی بی مانند بود برای آزمودن برخی پیش بینی هایِ تئوریِ اینشتین. خبرنگاری از او پرسید اگر مشاهدات با پیش بینی های تئوری سازگار نباشد چه خواهید کرد، اینشتین پاسخ داده بود “برای پروردگار متاسف خواهم شد، چون تئوری درست است”. جان واکر[۶] دانشمند اسکاتلندی قرن ۱۸ به طعنه به فلاسفه گفته بود “طبیعت با فیلسوفان مشورت نمی کند”. دو قرن بعد، گویا اینشتین مدعی بود، طبیعت در هماهنگی و مشورت کامل با دانشمندان است. این قطعیت و اعتماد به نفس از کجا می آمد؟
مل تامپسون در مروری بر تاریخچه ی پیدایش علم مدرن درکتابش[۷] مدعی ست این فراز را باید در پس زمینه ای تاریخی دید، نوعی پذیرشِ ارزشِ عقلِ انسان و توانایی اش در به چالش کشیدن عقاید تثبیت شده. به گفته ی تامپسون شک گرایی[۸] در همه ی اروپا دیده می شد، و در ادامه، این حال و هوا خود را در تمام بحث های سیاسی در میان تمام طبقات در انگلستان قرن ۱۷ نشان می داد؛ ایده های تازه، آزادی های فردی و دور انداختن سنت های پیشین. تامپسون در ادامه، به تنی چند از چهره های تاثیرگذار اشاره می کند: فرانسیس بیکن که جنگی تمام عیار علیه بت ها اعلام کرد و مدعی شد ارسطو به نادرست گفته که هرچیزی را علتی و مقصودی غایی ست، به جای آن که با پیش فرض هایی دست به مشاهده زنیم، باید با مشاهده آغاز کرد و بر مبنای آن استدلال کرد. کوپرنیک برخلاف عقیده ی رایجِ آن روزگار، زمین را نه مرکز که در حرکت به دور خود و خورشید معرفی کرد. گالیله از عقاید کوپرنیک آگاه شد و با تلسکوپی که ساخت عملا برای نخستین بار امکان مشاهده و آزمودن پدیده هایی را یافت که پیشتر کوپرنیک مدعی شده بود اما راهی برای اثباتش نیافته بود. کپلر با محاسبه و کشف مدارهای بیضوی سیارات به جای مدار دایره ای که ارسطو آن را شکل کامل و درست حرکت دانسته بود، عامل جهشی دیگری شد؛ نه فقط با کشف مدار بیضوی، بلکه با به چالش کشیدن مفاهیمِ از پیش تعیین شده ای همچون کمال، و اینکه مدار دایره ای نمونه ای از مفهوم کامل بودن است.
در موردی جالب از جدالِ مابین این سردمدارانِ علم مدرن، مشاهداتِ متعدد، کپلر را متقاعد کرده بود که جزر و مد آب دریاها می بایست ارتباطی با ماه داشته باشد، اما هیچ تصوری نداشت که چگونه جسمی در فاصله ی دور می تواند بر چیز دیگری اثر بگذارد! ادعایش گالیله را برآشفته کرد. او نقادانه بر زبان و بیانِ کپلر تاخت و اندرزش داد “در اینگونه موارد آدمی بهتر است بگوید نمی دانم”. گالیله می پنداشت، جزر و مد دریا حاصل حرکت زمین است، همچنان که تکان خوردن ظرف، آب داخل آن را به حرکت وا می دارد. توصیف گالیله منطقی تر بود، اما تاریخ نشان داد کپلر درست می گفت. دو دانشمند، بر اساس مشاهدات خود به نتایجی کاملا متفاوت رسیدند. مشکل بین کپلر و گالیله، نکته ای ست پیچیده در ساختار علم مدرن، که در ادامه بدان باز خواهیم گشت.
در زبان روزمره غالبا تفاوت دو چیز چندان جدی گرفته نمی شود: یکی علم در معنای عام، و دیگری علمی[۹] به معنای ادعایی برآمده از نتایج پژوهشی بر اساس روش های مورد قبول در دپارتمان های علوم. اولی (science) که در زبان انگلیسی پس از قرن ۱۴ متداول شد، برگرفته از لغتی است به همین شکل در زبان فرانسه و مشترک با scientia در زبان لاتین، به معنای دانش، دانستن، تخصص و مهارت. این معنا هنوز تا حدودی از این واژه استنباط می شود. با این حال هرکس به ظن خویش ممکن است از آن بهره برده و آنچه می خواهد را در آن ظرف بگنجاند. اما دومی اصطلاحی[۱۰] ست دقیق و فنی که معنایی مشخص برای آن در نظر گرفته شد و به کار بردن دلبخواهی آن، نشان از بی اطلاعی گوینده دارد. در متودولوژی علمی و شیوه های پژوهش در روزگار جدید، فارغ از موضوعِ پژوهش، یک الگوی مشخص پیشنهاد شده و به کار می رود: مطالعات پیشین در خصوص موضوع پژوهش، پیش زمینه ای تئوریک فراهم می آورد، پژوهشگر بر اساس آن پیش زمینه، فرضیاتی را مطرح می کند و بر اساس آن فرضیات، روش هایی برای تحقیق و به آزمون گذاردن آن فرضیات در نظر گرفته و آن آزمون ها انجام می شود. نتیجه ی آزمودن ها، مشاهداتی را رقم می زند که یا فرضیات را تایید یا رد می کند، در نتیجه تئوری جدیدی ارائه یا تئوری های پیشین تایید و تکمیل می شود. این خلاصه ای است به زبان ساده از الگوی پژوهش علمی.
منتها، در پس این ظاهر ساده، پیچیدگی های بسیاری نهفته است که پژوهش علمی را تبدیل به کاری طاقت فرسا و البته نتایجش را تا حدودی قابل اعتماد می کند. به عنوان مثال، در بررسی نظریاتِ پیشین به مفاهیمی[۱۱] اشاره می شود که اصولا هر یک یا دارای توضیحاتی دقیق برآمده از مطالعات مشابه است، و یا شبیه به آنچه در فیزیک به مفاهیم پایه[۱۲] مشهور است: آنچه اثباتشان مشکل یا غیر ممکن است، و نتیجتا وجودشان فرض گرفته می شود و برای توضیح پدیده های دیگر استفاده می شوند. آنچه باید درباره ی یک مفهوم در نظر داشت، کارکردش در تئوری است نه صرفا تعریفی که برآمده از دیدگاهی فردی ست. به زبان چامسکی در یکی از گفتگوهایش “برای کسی جالب نیست بداند تعریف یک مفهوم چیست، آنچه مورد توجه است مجموعه ای از قواعد و قوانینی است که شاکله ی یک تئوری توضیحی را تشکیل داده، تئوری ای که مفهوم مورد نظر در آن کارکرد و تعریف معینی دارد”. بر این اساس، مفهوم، در آن ساختارِ تئوریک، جزئی ست که معنایش با دیگر اجزا تعریف شده و همچنین تعاملش با دیگر اجزا به دقت توضیح داده شده است.
چامسکی در همان گفتگو، به عنوان نمونه به مفهوم انرژی اشاره می کند که از قضا مورد جالبی ست. به تعبیر او “وقتی یک فیزیک دان می گوید انرژی، منظورش آن چیزی نیست که ما در زبان روزمره به کار می بریم، بلکه معنایش دقیقا همان است که او منظور دارد”؛ به این معنا که مراد او از انرژی دقیقا منطبق است با تعریف مفهوم انرژی در علم فیزیک. آن چه مورد انرژی را جالب می کند، به کار رفتن غیرقابل کنترل این مفهوم در میان تمام مکاتب و باورهای جدیدی ست که برخی تحت عنوان عرفان های مدرن یا شبیه به آن رواج یافته و شیفتگان بسیاری هم دارد. در اغلب شان، لغت کلیدی و کانونی انرژی ست، هریک مدعی به کشف روش ها، تمرین ها، حرکات یا اعمالی هستند که می تواند “انرژی” تولید کرده، آزاد کرده یا از انرژی موجود به شکلی که مد نظر آن هاست در جایی که آنها فکر می کنند استفاده کند. برخی مدعی اند می توان به شکل گروهی نشست و در لحظه ای خاص با تمرکز (یا هر روش دیگری که اهمیت چندانی هم ندارد) انرژی لازم برای بهبود مریضی سرطانی که پزشکان از او قطع امید کرده اند را تولید و به سوی بیمار مورد نظر روانه کرد. این طرز تلقی و ادعا، چیزی ست که به آن شبه علم می گویند. ملغمه ای از عبارات و اصطلاحات علمی که از این سو و آن سو وام گرفته شده و به شکلی شلخته و بی نظم در کنار هم گذارده شده تا هدف گوینده را توجیه کند.
در اغلب این ادعاها، یک خطای اساسی اتفاق می افتد. اصطلاح یا مفهومی علمی – که مطابق با توضیح بالا اهمیت و اعتبارش نه متکی به خود که وابسته به تئوری ونظریه ای است که مفهومِ مذکور جزئی از آن است – را بدون درکی از ارتباطش با مابقی اجزا به عاریت گرفته و به شکلی دلبخواهی در ادعای خود گنجانده و به کار می برند. به اشتباه تصور می کنند یک مفهوم، موجودیتی مجزا در جهان خارج است که می توان آنرا برداشت و با حفظ هویت و کارکردش در جایی دیگر به شیوه مورد نظر استفاده کرد؛ شبیه به آچار، بیلچه باغبانی یا ساعت شنی. غافل از اینکه اگر مفهوم انرژی را به عنوان مفهومی کمی و قابل اندازه گیری از زمینه و کانتکست علمِ فیزیک برداریم، در جای دیگر دوباره باید از نو مشخص کنیم که وقتی می گوییم انرژی دقیقا منظورمان چیست؟ بر اساس چه نظریه ای و چه محاسباتی! گفتن هر مهملی با برچسب علمی، “علمی” تلقی نمی شود، و عباراتی نامنظم و نا مرتبط را با ادغام چند مفهوم علمی ، کسی “علمی” تلقی نخواهند کرد.
به عنوان نمونه، در ادعای درمان بیماری، فرد مدعی، مشخص نمی کند، تمرکز کردن چگونه باعث تولید یا رها شدن انرژی می شود. ما می دانیم که انرژی به وجود نمی آید و از بین نمی رود، بلکه از حالتی به حالت دیگر تغییر شکل می دهد. پس اولین پرسش آن است که دقیقا چه چیزی در اثر تمرکز به چه چیزی تبدیل می شود؟ و به چه میزان؟ برخی بلافاصله مدعی می شوند منظورشان نه انرژی بلکه نیروست و برای تحت تاثیر قرار دادن شنونده آن را نیرویی کیهانی می نامند. این بار شاید سوال اصلی این باشد: منبع نیرویی که در اثر تمرکز گسیل می گردد، کجاست؟ همچنین، وقتی می گویید نیرو دقیقا منظور کدام یک از نیروهای چهارگانه است: گرانش، الکترومغناطیس، هسته ای ضعیف یا هسته ای قوی؟ اصولا بعید است پاسخی قابل درک و مطابق با معیارهای عقلانی داده شود. گویی به داستانی باور دارند و هرچیزی که کلیت داستان را نفی کند برایشان جالب نیست. همچنین به عنوان نکته ای جنبی، بر سر مسایل حیاتی و شخصی شان اصولا رفتاری متضاد نشان می دهند. از آن جمله، بعید است برای مسافرت به جای هواپیمای بویینگ و ایرباس که با قوانین فیزیک کار می کند و امنیت شان بارها آزموده شده، حاضر باشند سوار وسیله ای شوند که سازنده اش مدعی ست با انرژی کیهانی حرکت می کند و امنیتش مبتنی ست بر تمرکزِ گروهی نشسته در جایی!
پیشتر درباره ی دکارت صحبت شد. برای توضیح یکی دیگر از جنبه های پژوهش های علم مدرن می توان به بررسی یکی از مهمترین نظریات دکارت پرداخت، و شاید به نوعی از تصویرش به عنوان یک دانشمند نیز دفاع کرد. در فلسفه ذهن[۱۳] و همچنین مطالعات عصب شناسی، حتی با وجود پیشرفت های شگفت انگیزی که از نیمه ی دوم قرن بیستم به این سو شده است، کماکان در حوزه ی تئوریک بحثی مطرح نمی شود مگر با ارجاع به دوگانه ی مشهور دکارت: جسم و ذهن یا ماده و ذهن[۱۴]. البته مُدِ روز، به ویژه در متون علمی، تمسخرِ ایده ی دکارت با به کار بردنِ اصطلاحی ست که بعدها به عنوان برچسبی بر نظریه ی او به کار می رفت؛ برچسبی ساخته ی فیلسوف انگلیسی گیلبرت رایل[۱۵] به نام شبح در ماشین[۱۶]. نخست ببینیم حرفِ حساب دکارت چه بود.
مطابق با تحلیل مکانیکال دکارت از جهان و موجوداتش، همه ی پدیده های عالم – اعم از حرکت سیارات تا رفتار حیوانات و رشد گیاهان – از اصول مکانیک پیروی می کنند و می توان ماشینی را فرض کرد ساخته ی انسان که این پدیده ها را به همان شکل اصلی تقلید کند. منتها یک استثنا وجود داشت، و آن خود انسان بود. در رفتار انسان که برآمده از ذهن آگاه اوست، تنوعی دیده می شود ناشی از اراده ی آزادش. برای ذهن هر انسان و در حیطه ی فکر و اندیشه اش، به ظاهر نمی توان حد و مرزی قائل شد و این با اصول مکانیک و قوانین ماده که دکارت برای جهان در نظر داشت همخوان نبود. دکارت بر این نظر بود که در عملکرد ذهن چیزی وجود دارد که با ویژگی های ماده آنطور که او در آن روزگار می فهمید، مطابقت ندارد. در نتیجه فرض کرد در کنار ماده، باید عنصر دیگری نیز وجود داشته باشد که ویژگی هایش بتواند رفتار خلاق ذهن و غیرقابل پیش بینی بودن آن را توضیح دهد. همچنین، می دانست که در این فرض جدید باید توضیح دهد این عنصر تازه چگونه قرار است با ماده تعامل داشته باشد، یا به زبان دیگر ذهن چگونه قرار است بر جسم تاثیر بگذارد. پیشنهاد دکارت بخشی از مغز بود که به غده ی پینه آل[۱۷] شناخته می شود. محل قرار گیری این غده ی کوچک و هم چنین یگانه بودنش در ساختمان سیستم مرکزی عصبی آن را به گزینه ای مطلوب برای فرضِ دکارت تبدیل کرد. دکارت می پنداشت غده ی پینه آل ، محل تعامل ذهن و جسم است، جایی که ذهن فرامینش را به بدن منتقل می کند.
روش کار دکارت در این مورد کاملا مبتنی بر شیوه ای بود که امروزه در مطالعات علمی به وفور استفاده می گردد: نظریه بر پایه ی مدل. در این شیوه، و به واسطه ی آنچه تا به حال فهمیده شده، مدلی پیشنهاد می گردد که مجموعه ای است از ایده ها، روندها، عناصر و اجزایی که یک پدیده یا پدید هایی را توضیح می دهند. یک نمونه ی مشهور، مدل استاندارد[۱۸] در فیزیک ذرات است. در این مدل، تمامی ذرات موجود، نیرو های بنیادین ، ذرات بنیادین و غیره در یک مدل منسجم تشریح شده، و بر اساس آن می توان پدیده های فیزیکیِ جهان را توضیح داد. در این شیوه، اگر یافته ها و مشاهدات دانشمندی با جزئی از مدل مطابقت نداشته باشد، و صحتش اثبات گردد، مدل را به شکلی تغییر می دهند که یافته ی جدید در آن ادغام شود اما ساختار و انسجام مدل تغییر نکند. اگر یافته های جدید به قدری باشد که مدل دیگر قابلیت ادغام آن ها را نداشته و کلیتش تغییر کند، به نقطه ای رسید ایم که دانشمندان مدلی جدید پیشنهاد می دهند. دکارت هم دقیقا به همین شیوه عمل کرد. او به مدلی باور داشت که جهان را همچون یک ماشین، منطبق بر قوانین مکانیک تشریح می کرد. اما، ملاحظات و مشاهداتش در باب عملکرد ذهن انسان، منطبق بر آن مدل نبود، در نتیجه استدلال کرد اگر آنچه مشاهده می شود با خواص ماده سازگار نیست، باید عنصری دیگر را فرض کرد که از چنین ویژگی برخوردار باشد: ذهن.
همین شیوه در فیزیک مدرن و نجوم به شکلی دنبال می شود. ماده ی تاریک[۱۹] و انرژی تاریک[۲۰] هر یک به شکلی فرض می شوند تا بتوان به کمکشان، پدیده هایی را توضیح داد که با وجود اجزای مدل فعلی قابل توضیح نیستند. اندازه گیری تاثیرات گرانشی جهان با وجود مقدار ماده ای که وجودش محرز است قابل درک نیست، بنابر این فرض می شود ماده ای که احتمالا ۸۵ درصد جهان را تشکیل می دهد، مسئول این اختلاف در مشاهده است؛ آن را تاریک می نامند چون رفتارش مانند ماده نیست و تعاملی با نیروی الکترومغناطیس (همچون نور) ندارد. در نمونه ی انرژی تاریک، مشاهده ی شتاب انبساط جهان با مدل رایج سازگار نبود، در نتیجه انرژی تاریک با ویژگی های دافع چنان فرض شد که این شتاب و انبساط را توضیح دهد. از این حیث می توان از دکارت به خاطر روش علمی و پایبندی اش به اصول دفاع کرد، اگرچه بسیاری از آن چه می پنداشت نادرست بود، یا دست کم فعلا این گونه به نظر می آید.
پیش از جمع بندی نهایی اما لازم است بازگردیم به نکته ای در منازعه ی کپلر و گالیله که پیشتر بدان اشاره شد. هم کپلر و هم گالیله به مشاهداتی استناد می کردند، هر دو با ریاضیات آشنا بودند و در تلاش برای استنتاجی منطقی از مشاهدات بر پایه ی فرضیات پیشین. با این حال هر یک به نتایجی به کل متفاوت از دیگری دست یافت. این نمونه ای است از آن چه امروزه در فلسفه ی علم و تحلیل های تئوریک علمی به کم-دادگی[۲۱] مشهور است. برخی ریشه ی این مفهوم را در شکاکیت یونانیان باستان و مفهوم equipollence می دانند، به معنای وجود دو استدلال یا نقطه نظر مخالف اما با یک درجه و توان از متقاعدکنندگی. قرن ها بعد، دکارت با شکاکیت مشهور خود، این بحث را زنده کرد. او مدعی شد “وقتی خواب می بینیم هم تجربه ای کاملا مشابه با واقعیت داریم بدون داشتن سرنخی از آن چه واقعی ست (خواب بودن بر روی تخت خود)، و نتیجه گرفت وقتی به طور قطع نمی توان رویا را از واقعیت تشخیص داد، هر یک از مدعا ها به یک اندازه کم-داده اند”؛ به زبان دیگر، هیچ کدام دربردارنده ی قطعیت لازم نیستند. استدلال اهریمنی[۲۲] مشهورش هم بر اساس همین شکاکیت شکل گرفت و به نهایت مورد نظرش رسید. اما شهرت و شاید انسجامِ استدلالیِ کم-دادگی، بیش از هرچیز مدیون تلاش های پیِر دوهِم[۲۳] دانشمند فرانسوی و کواین[۲۴] فیلسوف آمریکایی است. بدون نیاز به وارد شدن به ساختار استدلالی هر یک، می توان به اختصار نقطه نظرشان را این گونه خلاصه کرد: “برای هر تئوری علمی مانند A، مقادیری شواهد و مشاهدات موجود است که آن را پشتیبانی می کند، اما همیشه تئوری دیگر و رقیبی وجود دارد که همان شواهد آن را نیز پشتیبانی می کند، و از این نظر هیچ تئوری به تنهایی حاوی قطعیت نیست”. و مثال مشهور در توضیح منطق این ادعا: “اگر همه ی آن چه من می دانم آن است که شما ۱۰ دلار خرج خرید سیب و پرتقال کرده اید، و قیمت سیب یک و قیمت پرتقال دو دلار است، در آن صورت من به طور قطع می دانم شما شش پرتقال نخریده اید اما نمی دانم شما یک پرتقال و هشت سیب خریده اید یا دو پرتقال و شش سیب و به همین ترتیب”.
نوشتن هر نوع مؤخره ای بر این نوشته ممکن بود تبدیل به اندرزنامه یا مجموعه نصایحی شود در باب دقت در مطالعه و انتخاب منابع و غیره، که نه در صلاحیت نگارنده است، و نه آن را مفید می دانستم. این مقاله صرفا تلاشی بود برای تشریح اصطلاحی که گاه به نادرست به مطالبی نامربوط اطلاق می شود. در این بین، به ناچار به موضوعات دیگری هم پرداخته شد که خود نیازمند بررسی طولانی و دقیق اند. تفکیک فلسفه و علم که بخش کوچکی از این مقاله به آن تعلق گرفت، خود مسئله ایست مهم و گسترده، همچنان که شاخه ی فلسفه ی علم، شاید مقاله ای در آینده به این موضوع اختصاص یابد. به همین سیاق، نارسایی های متودولوژی های علمی در توضیح برخی پدیده ها خود موضوعی است غامض و جدل انگیز. لیست بلند بالایی از موضوعات درحوزه های مختلف کماکان در کانون مجادلات اند که آیا چنین مسایلی می توانند موضوع پژوهش علمی باشند یا نه! با این حال، وجود تمام این نارسایی ها دلیل ناتوانی پژوهش علمی نیست، و در نتیجه دلیلی برای پذیرفتن آن چه به کل فاقد معناست. ویژگی برجسته ی روش علمی، توانایی اش در واکنش به اشتباهات خود است، به سرعت آن ها را جذب می کند و خود را ترمیم. شاید از معدود زیبایی های تاریخ بشریت همین تلاش مستمرش برای پاسخ به پرسش های دشوار باشد.
از اچ ال مِنکِن روزنامه نگار و منتقد آمریکایی نقل است “برای هر مشکل پیچیده ای، پاسخی وجود دارد که ساده است، شفاف است و غلط”. اگر حق با مِنکِن باشد، در مواجهه با هر پاسخی باید همیشه جانب احتیاط را رعایت کرد.
علی صدر
اسفند ۱۳۹۸
فهرستی از منابع برای مطالعات تکمیلی:
- Sven Ove Hansson – Science and Pseudo-Science
- Roman Frigg and Stephan Hartmann – Models in Science
- Kyle Stanford – Underdetermination of Scientific Theory
- Noam Chomsky – On Philosophy of Mind – Stony Brook Interview by Peter Ludlow
- Daniel Garber – Descartes, Mechanics, and the Mechanical Philosophy
- Mel Thompson – Philosophy of Science
[۱] Science
[۲] Mechanical philosophy
[۳] Aristotelian physics
[۴] Experiment
[۵] Vincenzo Viviani
[۶] John Walker
[۷] Mel Thompson – Understand Philosophy of Science
[۸] Scepticism
[۹] Scientific
[۱۰] Term
[۱۱] Concept
[۱۲] Basic concepts or Fundamental concepts
[۱۳] Philosophy of mind
[۱۴] Mind–body dualism
[۱۵] Gilbert Ryle
[۱۶] Ghost in the machine
[۱۷] Pineal Gland
[۱۸] Standard Model
[۱۹] Dark Matter
[۲۰] Dark Energy
[۲۱] Underdetermination
[۲۲] Damon argument
[۲۳] Pierre Maurice Marie Duhem
[۲۴] Willard Van Orman Quine
Leave a Reply