وقتی تصویر مرگِ دشمن، جزئی از حقیقت نیست

عبارت نخست بالا سوگند مشهوری‌ست که فرد در جایگاه شهودِ برخی دادگاه‌های جهان بر زبان می‌آورد. نوشته‌اند که آن جمله ریشه در دادگاه‌های بریتانیای قرون وسطی داشته و راهش را رفته‌رفته به سرزمین‌های دیگر بازکرده است. آن عبارت، با اختصاری شگفت‌انگیز، یکی از کهن‌ترین کوشش‌های شکست‌خورده‌یِ بشر را به تصویر می‌کشد: توصیفِ حقیقت. پرسشِ «حقیقت چیست؟» مبحثی فلسفی‌ست که در معرف‌شناسی به بحث‌هایی جالب، ناتمام و سرآخر سرگیجه‌آور و سرشار از تردید کشیده می‌شود. اما در معنایی عام و از منظر عقل سلیم هرکس در لحظه، تصویری از حقیقت در اختیار دارد یا دست‌‌کم تصور می‌کند دارد. سوگندِ مشهور، وجود حقیقت را در معنایی عام فرض می‌گیرد اما به دشواریِ فلسفی‌اش توجه دارد و از همین‌روست که پس از the truth در ابتدای عبارت، دو شرط را ضمیمه می‌کند: ذره‌ای کاستن و یا گوشه‌ای افزودن بر آن چیزِ فرضی سبب می‌شود دیگر «حقیقت» نباشد. 

 

همه با این واقعیت آشنایند که اگر وجود لکه‌‌خونی را که دیده‌ایم ناگفته بگذاریم، یا بر حضورِ صدای پایی که نشنیده‌ایم صحه بگذاریم، توصیف‌مان از شبِ رویداد یا تمام حقیقت نیست یا چیزی جز حقیقت؛ حتی اگر نتوان خودِ «حقیقت» را دقیقا توصیف کرد. در رئالیسم فلسفی می‌گویند جهانِ آبجکتیو وجود دارد فارغ از آن‌که ما چگونه می‌اندیشیم یا آن را توصیف می‌کنیم؛ افکار و ادعاهای ما «درباره‌ی» آن جهان است. در چنین بستری‌ست که حقیقت چیزی فرض می‌شود گویی جایی بیرون از ذهن ما. درک ما از آن حقیقت و توصیف‌اش بدون کاستن و افزودن، کوششی‌ست برای صادقانه حرف‌زدن درباره‌ی آن. شکسپیر فراتر رفت و مدعی شد این‌که حقیقت را چه کسی بر زبان می‌آورد هم مسئله است. از زبان بَنکو و با بیانی تا مغزِ استخوان نگران گفت «اگر کارگزارانِ سیاهی، حقیقت را بر زبان آرند چه‌بسا قصدشان تباهی ماست»؛ مقصودِ گوینده از بیان حقیقت می‌تواند به تابناکیِ آن لطمه بزند.

 

آن چیزِ فرضی که حقیقت‌اش می‌نامیم و می‌پنداریم سترگ‌ترین و مسلم‌ترین نیروی جهان است و براین باوریم سرآخر با عظمت نمایان می‌شود، از چه‌رو تا این اندازه آسیب‌پذیر است که اگر ذره‌ای از آن کاسته شود دیگر هیچ نیست؟ و یا حتی اگر قطره‌ای بر آن افزوده شود؟ 

 

جرج هَکنی )George Hackney( جوان ایرلندی گمنامی بود شیفته‌ی عکاسی که داوطلبانه به جبهه‌ی جنگ جهانی اول پیوست؛ به همراه دوربین‌اش. عکس‌های نابی گرفت که برای سال‌ها در گوشه‌ی آلبوم شخصی‌اش نادیده ماند تا آن‌گاه که در اواخر عمر به موزه‌ای بخشید و دهه‌ها بعد برای نخستین بار تصاویری بدیع از «جنگ بزرگ» برای عموم به نمایش درآمد. عکس‌های هکنی از جنگ را می‌توان دو دسته دانست که خط تمایزشان تجربه‌ی تلخ و شخصیِ ازدست‌دادنِ نزدیک‌ترین دوست‌اش در یکی از نبردهاست. هر روز شاهدِ مرگ‌های بی‌شمار بود اما یک مرگ، آن یگانه مرگ، جهانِ عکس‌های او را که پیشتر تصویرگر شورِ نبرد و دلاوری و سرزندگیِ سربازهای جوان بود، به روایتی محزون و اندوه‌بار و تیره مبدل کرد که جز تباهی هیچ نداشت. 

 

یک عکس در آن میان اما، داستان عجیبی دارد. هکنی در یکی از دشوارترین و پرتلفات‌ترین نبردهای جنگ (مشهور به نبرد سُم somme، جایی در شمال فرانسه) که سال‌ها به عنوان فاجعه‌بار‌ترین روزِ تاریخ ارتش بریتانیا شناخته شد، در لحظه‌ای کم‌مانند عکسی شکار می‌کند از پهنه‌ی مرگبارِ دشتِ تیره پس از ساعت‌ها کشتار. در افق، اُسرایی آلمانی خود را به نیروهای بریتانیایی تسلیم می‌کنند. در گوشه‌ی سمت چپِ قاب تصویر، جوان کم سن‌وسالِ آلمانی، تمثالِ بی‌بدیل و غم‌بار مرگ است. تصویرِ تباهِ پوچیِ جنگ. تراژدی. 

 

هکنی می‌بایست به هنگام عکس‌گرفتن با خود اندیشیده باشد که آن جوانِ غرق در خونِ دشمن آیا بخشی از حقیقتی‌ست که او به قصد ثبت در تاریخ در عکس خویش می‌گنجاند؟ تردیدی نیست که حضورِ نیرومند او به عکس معنایی دیگرگونه می‌دهد؛ این را در مقایسه با نسخه‌ی دیگری درخواهیم یافت که هکنی بعدتر و به شکل رسمی منتشر کرد. بریدنِ جوانِ آلمانی از گوشه‌ی عکس و تصویرکردنِ میدان نبردی پهناور که در افق‌اش طعمی -گیریم تلخ- از چیرگی بر دشمن در خود دارد. سوژه‌ی نسخه‌ی اصلی، بی‌گمان، جوانِ مرده است. در فیگوری هملت‌وار، فروافتاده در خونِ خویش. مرگِ او، گرانیگاه تصویر است و باقی پس‌زمینه. تسلیم‌شدنِ نیروهای دشمن به جبهه‌ی خودی، بخشی از داد و ستدی بیهوده است در انتهای نبردی پوچ درمیانه‌ی جنگی پوچ‌تر. تنها مرگ است که بر جهان این تصویر حکم می‌راند.

 

نسخه‌ی بریده‌شده، تصویرِ محزون و کم‌رمقی‌ست از دشتی که زیر پای نبردی طاقت‌فرسا کوفته شده و با این حال، بر فرازش و در دورستِ آن، وقایعی در جریان است و اراده‌ی بازمانده‌ی یک‌طرف بر طرفِ دیگر تحمیل می‌شود. تصویر نخست، زیر سلطه‌ی سنگینِ مرگ، خشکیده و منجمد است. تصویر دوم هنوز زندگی دارد. به کندی و سنگینی، اما به پیش می‌رود.

 

کدام عکسِ هکنی از آن نبرد، حقیقت را می‌گوید؟ همه‌ی حقیقت را و نه چیزی جز حقیقت؟ اگر کمی دوربین را به راست می‌بُرد و جوانِ آلمانی در قاب تصویر نمی‌افتاد، حقیقت، تمام حقیقت و نه چیزی جز حقیقت چه می‌بود؟ بریدنِ بخشی از تصویر نخست، در چشم ناظر، دست‌بردن در حقیقتی آشکار و عریان است و چنان می‌نماید که تصویر دوم همه‌ی حقیقت نیست. اما همه‌ی حقیقت چیست؟ 

 

اسکار وایلد می‌گفت حقیقت ساده و خالص، به ندرت خالص است و هرگز ساده نیست. عکاس ایرلندی به همان معنا که مجاز بود کادر دوربین را به دلخواه برگزیند، در چاپ نسخه‌های بعدی هم می‌توانست دست به هر تغییری بزند، که زد. به هر بهانه و با هر هدفی که در ذهن داشت، به زیباترین و تلخ‌ترین شکل دست به تجسم همان حقیقتِ ساده و نابی زد که هم‌وطن‌اش پیشترها توصیف کرده بود.

 

 

علی صدر    

خردادماه ۱۴۰۲

عکس نخست
عکس دوم