تحقیقی تازه درباره‌ی جوامعِ شکارچی-گردآورنده حاویِ اطلاعات و برداشتِ تازه‌ای‌ست که آن تصویر کلیشه‌ایِ رایج مبنی بر مردانِ شکارچی-زنانِ گردآورنده را با تردید جدی روبرو می‌کند. اطلاعات و آمار از گروه‌ها و جوامع مختلف نشان می‌دهد حضور زنان در شکار نه تنها مشارکتی جدی و گاه هم‌تراز با مردان بوده بلکه با ابداعِ ابزار و روش‌هایی مختص به خود، تکنیک‌های متمایزی در شکار در مقایسه با مردان به‌دست آورده بودند. این اطلاعات فارغ از اهمیتِ انسان‌شناختی و تصویر متفاوت و قاعدتا دقیق‌تری که از گذشته به دست می‌دهد، تکانی جدی به کلیشه‌ی مهم‌تر، عمومی‌تر و امروزی‌تری‌ست که حضور زن در جامعه را -به شکلی "طبیعی"- رسیدگی به کارهایی مشخص با ماهیتی ظریف‌تر می‌داند و معتقد است گرایش به تنوع در حضور اجتماعی و دست‌به‌هرکاری‌زدنِ زنان پدیده‌ای نو و بی‌سابقه است. در نتیجه انتظاری بدیهی همواره این بود که در جامعه‌ی شکارچی-گردآورنده مردان شکارچی باشند و زنان مشغول جمع‌آوری میوه و علف و نگهداری از بچه‌ها، همان تصویری که دهه‌هاست در این شاخه از علم جاافتاده بود. در تاریخ علم البته کم نبوده نمونه‌هایی که در آن ذهنیتِ محققان بر‌ تفسیرِ داده‌ها تاثیر گذاشته اما در نمونه‌ای جالب در همین تحقیق به مطالعه‌ای اشاره می‌شود مربوط به یکی از جنگجو-سلحشوران وایکینگ که با ابزار جنگی‌اش یکجا دفن شده: مترادف دانستنِ جنگجو-سلحشورِ وایکینگ با "یک مرد" آن اندازه قطعی انگاشته می‌شد که برای مدت‌ها نیازی به بررسی جنسیت‌اش دیده نمی‌شد تا این‌که آزمایش ژنتیک نشان داد آن‌چه کشف شده در واقعی بقایای یک زنِ وایکینگ است.

 

از متداول‌ترین نِق‌زدن‌هایِ مخالفانِ تصویر جدید از زنان و حضور اجتماعی‌ِ گسترده‌شان، یکی هم تاکید بر نوعی طبیعی‌بودنِ نقش اجتماعی بر اساس جنسیت است. و این طبیعی‌بودن را نتیجه‌ی ساختار بیولوژیک و فیزیولوژی در انسان می‌دانند. در بیانی ساده یعنی جثه‌ی ظریف‌تر و کوچک‌تر در برابر جثه‌ی بزرگ‌تر و زمخت‌تر به طور طبیعی تکلیف تفکیکِ کارها را روشن کرده، می‌کند و خواهد کرد. این طرزفکرِ کمابیش عوامانه به حدی جاافتاده و رسوب‌کرده بود که انتظار می‌رفت سهمِ کمترِ زنان در عرصه‌های اجتماعی، سیاسی و البته علمی در چند قرن اخیر نه ناشی از نوعی ساختِ اجتماعیِ و رسومِ نابرابر که احتمالا نتیجه‌ی ضعف قوای شناختی باشد. در آغاز داغ‌شدنِ مطالعات عصب‌شناختی کسانی به مقایسه‌ی اندازه‌ی مغز زنان و مردان پرداختند با این تصور که شاید بتوان آن -به اصطلاح- برتریِ مردان را توضیح داد. این قبیل مقایسات اگر از حد تیترهای زرد برای جلب‌توجه یا برانگیختنِ حساسیت گروه‌های فمینیست یا ضدفمینیست فراتر رود، گاهی نتایج قابل بررسی و روشنگری خواهد داشت. در فضای پرتنشِ سال‌های اخیر، گاهی هم یافته‌ی دقیق علمی از وحشتِ برچسب جنسیتی یا ضدجنسیتی خوردن یا به بحث گذاشته نمی‌شوند یا ژورنال‌ها به کل از انتشارش سرباز می‌زنند. 

 

کمی فراتر رفتن از جنجال و ساده‌نگری نشان می‌دهد تفاوت بیولوژیک، فیزیولوژیک و نوروفیزیولوژیک انکارناپذیر است اما آن تفاوت‌ها لزوما به معنای تایید برداشت‌های عرفی و کلیشه‌ایِ ما نیستند. مثلا مطالعاتی نشان داد آمیگدال مغز در مردان و زنان متفاوت است، هم در اندازه و هم در ساختار؛ در مردان بزرگ‌تر ولی در زنان فعال‌تر و در نتیجه اندازه/سایز حرفی تازه یا مشخص درباره‌ی عملکردِ یک بخش کلیدی از دستگاه عصبی نمی‌گفت. اما تراکم نورونی بیشتر در آمیگدالِ زنان می‌تواند توضیح‌دهنده کارکردِ بیشتر این بخش از مغز باشد؛ بخشی که واکنش به محرک‌های ناخوشایند و منفی را سبب می‌شود. 

 

در نتیجه می‌توان نتیجه گرفت فیزیولوژی و نوروفیزیولوژی متفاوت سبب می‌شود فرد جهان را با کیفیت متفاوتی درک کند و برای رسیدن به اهداف‌اش کارها را به شیوه‌های متفاوتی سامان دهد نه این‌که یکسره خود را از رسیدن به هدفی محروم‌شده تلقی کند. آدمی که نیروی بلندکردنِ تخته سنگی را نداشته باشد ممکن است عقل‌اش برسد و از اهرم استفاده کند، پس منطقی نیست آدم‌ها را بلادرنگ و برای ابد به دو دسته تقسیم کنیم: آن‌ها که می‌توانند سنگ را جابه‌جا کنند و آن‌ها که نمی‌توانند، فقط به این دلیل که در مشاهده‌ی نخست یک گروه زورش به تخته‌سنگ نمی‌رسد.

 

بررسیِ نشانه‌های بی‌شمار از زنان شکارچی نشان می‌دهد آن‌ها ابزار و تکنیک‌های مناسب خودشان را برای شکار ابداع کرده بودند، بیشتر گروهی و با تنوع در تعداد و گونه‌گونی همراهان و همچنین ابزار. شکل، نوع و اندازه‌ی ابزار شکار در زنان تاحدودی متاثر از چیزهایی بوده که می‌بایست همراه می‌داشتند اعم از بچه‌ها. به بیان دیگر، همراه داشتنِ بچه‌ها نه تنها بر اندازه‌ی تورِ شکار یا نیزه موثر بوده بلکه بر انتخاب مسیر، شیوه‌ و هدف شکار هم تاثیر می‌گذاشته است. یافته‌ها نشان می‌دهد در به‌کار بردن چاقو و نیزه هم کم نمی‌گذاشتند و در نتیجه روش شکارشان هم نمی‌توانسته چندان "نایس" و "کیوت" بوده باشد.

 

عنوان یادداشت اشاره به جمله‌ی مشهور دوبوار است. او به درستی تشخیص داد روایت جاریِ آن روزگار را که روایتی مردانه است، کافی نیست تنها به دیده‌ی شک نگریست، بل باید به جانش افتاد و با بی‌رحمی دست به تغییرش زد. از آن زمان بسیار گذشته، راهی پیموده شده و مسیرهای دشواری کماکان باقی مانده. تنوع روایت‌ها آن‌قدر هست که شکلی از سردرگمی تجربه‌ی مشترک در همه‌ی زمینه‌هاست اما نمی‌توان مدعی بود طرزفکر ما زیر سایه‌ی همان عقاید و باورهای عتیقه نیست، مدرن شده‌ایم و تعصب چیزی بوده متعلق به گذشته‌ی دور. نکته‌ی قابل‌تاملِ حرف فیلسوف فرانسوی نه حمله‌اش به روایتِ مردانه یا مردها که بینشِ عمیق‌اش بود که سبب شد مسئله‌ای ریشه‌ای و بنیادین را دریابد و آن‌را در بیانی ساده و ملموس منعکس کند. ظاهر و پوشش حرف دوبوار از فرطِ تکرار کلیشه شده اما شالوده‌ی منطق‌اش کاملا نو و پیشرو باقی مانده. 

 

نگاه ما به جهان متاثر از روایتی‌ست که در اختیار داریم و آن روایت دست‌پرورده‌ی طرزفکرهایی که آن‌را ذره‌ذره روی هم انباشته‌اند. در نتیجه، هر اندازه آوانگارد، خوش‌فکر و روشن‌بین، ما به ناچار وارثِ ایده‌های پیش از خودایم. نه گناه آنان است و نه ما، اما اصرار بر باور نادرست یا مغشوش دیدن، حتما ناشی از حماقت تلقی خواهد شد، به‌ویژه در چشمِ آیندگان. فرد می‌تواند عمیقا به برابریِ زنان و مردان باور داشته باشد، این فکر را پدیده‌ای مدرن و مطلوب بداند و برایش مبارزه کند و هم‌زمان و بی‌اطلاع از تاریخ و گذشته‌ی جهان بی‌خبر باشد که نگاهش به بقایای جسدی در گوری متعلق به قومی در شمال اروپا تا چه اندازه متاثر از همان پیش‌فرض‌هایی‌ست که بیرون از آزمایشگاه صادقانه با آن می‌جنگد. این تنها نمونه‌ای ساده، دم‌دستی و چه‌بسا کم‌اثر است.

 

واقعیتِ درون آزمایشگاه و بیرون آن، درونِ خانه و بیرونِ آن، درونِ حلقه‌ی اطرافیان و بیرونِ آن گاه با هم نمی‌خواند، و ذهنِ آدمی که با انعطافی شگفت‌انگیز می تواند تمامیِ نسخه‌های واقعیت را با تمام تناقضات‌شان با خود حمل کند، چنان وابستگیِ عمیقی به انسجام دارد که لحظه‌ای به این تردید تن نمی‌دهد که این‌ها با هم نمی‌خوانند. در استحکام‌ِ برداشت‌اش از واقعیت  در این لحظه تردید ندارد، در همان حال که در استحکامِ واقعیتی متناقض در لحظه‌ای دیگر. ویرجینیا ولف در بیانی شاعرانه می‌گفت: منظور از واقعیت چیست؟ چیزی که سراسر نامطمئن و بسیار دمدمی به نظر می‌آید.

 

در نظر کسانی حرف‌های ویرجینیا ولف و نگاهش به مسئله‌ی جنسیت کمی کهنه و نامنتاسب با زبان امروز است. معتقدم چنین نیست، دست‌کم هنوز. در مقایسه‌ای درخشان میان زنِ واقعی و زنِ داستانی در بخشی از کتاب اتاقی از آن خود به گوشه‌هایی از تاریخ انگلستان اشاره می‌کند آن‌جا که کتک زدنِ زن را حق مسلم مرد می‌دانستند و انتخاب شوهر آینده را نه در میان حقوق یک زن. در همان‌حال داستان‌ها، نمایشنامه‌ها و اشعار -و به یک معنا کلِ ادبیات- سرشار از حضور زنانی بود "بی‌نهایت مهم، بسیار متنوع، قهرمان یا شرور، باشهامت یا فرومایه، بسیار زیبا یا به غایت زشت." ولف نوشت: "اما این زنِ داستانی‌ست. زن واقعی همان است که محصور و کتک‌خورده و لگدمال به گوشه‌ی اتاق پرتاب می‌شد". و این هر دو متعلق به همان واقعیت نامطمئن و لغزانی‌ست که ولف به آن بدبین بود. 

 

دوگانه‌ای که ولف تصویر می‌کند ممکن است امروز به همان‌اندازه در ذوق‌زننده نباشد یا اغراق‌آمیز به نظر آید اما حاویِ تضادی کلیدی‌ست: یک تصویر در برابر تصویری دیگر، آنچه هست در برابر آن‌چه ترجیح می‌دهیم دیده شود. اغراق در احترامی زبانی و استعاری، تکبر و نخوت در کنشی روزمره و واقعی. ستایشِ چیزی که نیست، تحقیر آن‌چه که واقعا هست. و این شاید از بزرگ‌ترین کلیشه‌های دورانِ ماست. 

 

فرهنگ‌ها جز با تن‌دادن به درهم‌شکستنِ کلیشه‌هایشان سرزنده نمی‌مانند، درهمان حال که فروریختنِ کلیشه‌ها هرگز و برای هیچ جامعه و مردمانی طعمی خوش نداشته. در زمانه‌ای که این تجربه به دفعات رخ می‌دهد، گوارا باد طعم‌های ناخوشی که یک به یک از راه می‌رسند. 

 

علی صدر   

تیرماه ۱۴۰۲