"تنها یکچیز از عشق بالاتر، و آن امید است".
داستان به ظاهر از اینجا آغاز شده:
"دانشگاه که تمام شد ناگزیر به سربازی رفتم. دورهای بود سرشار از احساس بطالت و افسردگی. در یکی از مرخصیها کتابِ لایملایت چاپلین را با خودم به سربازخانه بردم. وقتی تمام شد حسوحال عجیبی داشتم. خودکار را برداشتم و جملهای را که به شکلی ناگهانی در ذهنم به عنوان عصارهی کتاب نقش بسته بود در گوشهی صفحهی اول کتاب نوشتم: تنها یکچیز از عشق بالاتر، و آن امید است.
مدتی بعد کتاب را از من دزدیدند. نایاب نبود اما دلخور شدم نسخهی خودم که به آن تجربه برمیگشت دیگر در کتابخانهام نیست.
سالها بعد در خیابان فردوسی و در میان بساطِ کتابهای دستدوم چشمم به یک نسخه از لایملایت افتاد. بهمحض برداشتن حسی ناشناخته میگفت همان کتاب خودت است. میدانستم آن جمله با دستخطِ خودم در صفحهی اول محکمترین سند است. باز کردم. گوشهی صفحهای اول پاره شده بود. با احتیاط از فروشنده پرسیدم این همینطوری به دستتان رسیده یا خودتان این گوشه را پاره کردهاید. با کلافگی جواب مبهمی داد در این مایهها که همین است که هست. حدس زدم اگر مکالمه را کش بدهم ممکن است تصور کند میخواهم به بهانهی یک داستانِ تخیلی مدعیِ کتاب شوم. پولاش را دادم و (احتمالا) کتاب خودم را مجددا خریدم."
این داستان واقعیست، یا دستِکم راوی که شخصا برایم تعریف کرد چنین ادعایی داشت. درست در زمانی که همان کتاب در دستانم بود؛ با صفحهی اولی که گوشه نداشت. با آن ماجرا، کتابِ کهنه در نظرم ارزش عجیبی پیدا کرد. من تازه دبیرستان را تمام کردهبودم و او در حوالی پنجاهسال.
مرحومِ پسرعمه پزشک بود و در همان حال اهل فرهنگ و هنر. از او چیزهایی آموختم منجمله پلکیدن در کتابفروشیهای دستدومِ حوالیِ انقلاب و نشستن پای فیلمهای نخستِ مهرجویی و بیضایی. یک -به اصطلاح- "فیلمی" داشت در خیابان سیتیر که مدعی بود میتواند هر فیلمی را برایت پیدا کند بدون آنکه چیزی از سینما سرش بشود، اسم فیلم و کارگردان را بنویس روی کاغذ و کاریت نباشد. یکی دو هفتهی دیگر روی ویاچاس تحویل میداد. خودش اگرچه نیمی از هر سال به اروپا میرفت اما عاشق تهران بود، به ویژه حوالی مرکزش. مطب خیابان فاطمی، خانه بلوار کشاورز، پاتق چهارراه ولیعصر، تختجمشید، تختطاووس و عباسآباد به قول خودش. تئاتر شهر، سینما عصرجدید، شهرفرنگ، شهرقصه. تهران را زندگی میکرد. هم در معنایی فرهنگی و هم در شکلی شخصیشده؛ مثل خیلی از ما که دل به آن شهر باختهایم بیآنکه دقیقا بدانیم چرا. شیفتهی رانندگی در بزرگراههایش در میانهی شب بود. با نوارهای اُلد سانگِ محبوباش؛ ادیت پیاف، شرلی بسی، خولیو و…
از او به بهانهای دیگر مفصل خواهم نوشت اما این روزها که بهواسطهی فیلم روشناییهای شهر حرف چاپلین شد، به یاد خاطرهاش از آن کتاب افتادم.
علی صدر
شهریورماه ۱۴۰۲


بیان دیدگاه