به بهانه‌ی فیلم سایه‌ی کاراواجو

آخرین تلاش برای به تصویر کشیدنِ یکی از مرموز‌ترین و در همان‌حال برجسته‌ترین چهره‌های هنر و تمدن اروپا، اثری‌ست از نظر سینمایی کمابیش متوسط که دشوار بتوان از دیدن‌اش پشیمان شد. فیلم، از جنبه‌ی داستان و روایت، بازی‌ها و خصوصیاتِ بصری با هیچ معیاری درخشان به حساب نمی‌آید، منتها برای بیننده‌ای که به نقاشی، تاریخِ رنسانس، تحولاتِ فرهنگیِ ایتالیای آن دوران یا ترکیب این‌ها علاقه‌مند باشد یا به طور مشخص به جهانِ کمی هولناک، عموما غریب و یقینا منحصربفردِ نقاشِ مشهور دوره‌ی باروک، این فیلم بختِ دوساعت غوطه‌خوردن در آن فضای نامانوس را مهیا می‌کند. در دنیایِ فعلی چنان فرصت‌هایی اگر نگوییم نادر، کم‌شمار است. 

 

اگر سلیقه‌های رایج و پرطرفدار در سینمای امروز را ملاک بگیریم، به تصویر درآوردنِ شخصیت‌های تاریخیِ فرهنگ، هنر و اندیشه به تنهایی بختی برای موفقیت ندارد. اغلبِ نسخه‌های سینمایی از زندگی فیلسوفان و هنرمندان به ناچار در مخمصه‌ی یک دوراهی گرفتارند: با وفاداری به واقعیت، نتیجه‌ی کار فیلمِ کم فراز و نشیب و گاه کسل‌کننده‌ای خواهد شد که برای بیننده‌ی عام جذابیت ندارد، با پشت‌کردن به واقعیت و آمیختنِ تخیل و شایعه و صحنه‌های دراماتیکِ کلیشه‌ای، تصویری خلق می‌کنند نامربوط به شخصیتِ مورد نظر و دلایلی که او را در تاریخ ماندگار کرده؛ در همان‌حال که به احتمالِ بسیار فریاد اعتراضِ منتقدانِ هنری و طرفدانِ آن کاراکتر هم به هوا خواهد رفت. 

 

واقعیت آن است که گذراندنِ سال‌های متمادی در لابراتوار، آتلیه، کتابخانه یا زیرزمین و اتاق زیرشیروانی دلیلِ موفقیتِ جاودانه‌ی شخصیتِ اسطوره‌ای‌ست اما بدونِ روابطِ پنهان و خارج از عرف، افکارِ شوم، توطئه‌های عجیب و رویدادهای باورنکردنی و ناخواسته، تصویرِ روابطِ جنسیِ آشکار و کمی زدوخورد و مشاجره‌های روزمره، مخاطبانِ اندکی حاضر خواهند شد برای دیدنِ صحنه‌های کشدار و دیالوگ‌های طولانی خود را برای دو ساعت زل‌زدن به پرده یا صفحه متقاعد کنند. 

 

این میان، سرگذشت میکل‌آنجلو مِریسی -مشهور به کاراواجو- بیشتر به قصه‌ای تخیلی می‌ماند که برای ساختنِ فیلمی پرفروش سرهم‌شده در حالی‌که آن جزئیات به واقع شرحِ زندگی‌ِ اوست. جوانِ سرسخت و جسوری که نظم و اصول سنتی و اجتماعی را برنمی‌تابد، با همه سرشاخ می‌شود و در زمانه‌ای که دعوای خیابانی بخشی از زندگیِ روزمره بود، پرونده‌ی قطورِ دستگیری و زندان به خاطر انواع مشاجرات‌اش در اسنادِ به جا مانده آن دوران، اسبابِ حیرت مورخین است. 

 

در کنار خلق‌وخویی پرخاشجو و آتشین، سرشار از نبوغِ هنری بود و در همان‌حال که از معاشرتِ دائمی با زنانِ روسپی و مردم کوچه‌بازار دست نمی‌کشید در محافلِ سطح‌بالا دوستان و طرفدارانِ پرنفوذی داشت که لازم بود دائما او را از مخصمه‌های متفاوت نجات دهند. وقتی مشاجره بر سر یکی از معشوقه‌ها با جوانِ خشمگینی به مبارزه کشید، زخم‌ها حریف را از پا درآورد و پرونده‌ی آدم‌کشی هم به گرفتاری‌های نقاش جوان اضافه شد. آن قتلِ ظاهرا ناخواسته و اتفاقی، زندگیِ او را برای همیشه تغییر داد. از رم به ناپل گریخت و بعد به مالت. شاید اگر آوازه‌ی استفاده از روسپیان و فقرا و خیابان‌گردها در هیات مدلِ نقاشیِ قدیسین در تابلوهایی که قرار بود بر دیوارِ کلیساها نصب شود همه‌جا نپیچیده بود، دوستانِ پرنفوذش به یاریِ نبوغِ مسحورکننده‌ی مستتر در آن آثار می‌توانستند پاپ و واتیکان را -که ستایشگرِ آن تصاویر بودند- متقاعد به عفو و بخششِ دائمی او کنند. اتفاقی که هرگز نیافتاد. در تعقیب و گریزهای دائم در نهایت از پا افتاد. قرن‌ها تصور بر این بود که مرگ‌اش نتیجه‌ی بیماری و تب بود، اخیرا برخی تحقیقات از بقایای جسدی که ظاهرا دانشمندان را متقاعد کرده از آنِ اوست، پای مسمومیت در اثر سربِ را به میان کشیده که در میانِ نقاشان مرسوم بود؛ به ویژه او که شلخته و بی‌نظم می‌زیست.

 

مرگِ باکره – ۱۶۰۶ (صحنه‌ای که تا پیش از این هرگز در تاریکیِ شب تصویر نشده بود)

فیلمِ سایه‌ی کاراواجو یکی دیگر از شایعاتِ مرگ‌اش را به تصویر کشید، مرگی به دستِ انتقام‌جویانِ آن نزاعِ ناخواسته. به کمک توطئه‌ی "سایه"، لقبِ نماینده‌ی مرموزِ پاپ. داستانِ فیلم در کنار روایت‌ِ سال‌هایی از زندگیِ او، حول ماموریتی است که شخص پاپ به یک مامور مخفی می‌سپارد تا چند و چونِ زندگیِ کاراواجو را بکاود و گزارش دهد آیا او مستحق عفو است یا نه. 

 

فیلم‌ساز تلاش کرده به کمک فیلترها، نور و دکور همان فضای تابلوها را بیافریند. برخی صحنه‌ها که تصویرگرِ مراحلِ آفریدنِ برخی آثار اوست چنان به دقت ساخته شده که گویی تابلوهایی نظیر مرگِ باکره، سربریدنِ سن جانِ تعمیدهنده و ایمان‌آوردن در راه دمشق در برابر چشم بیننده جان می‌گیرند. به خاطر همان چند صحنه می‌توان قاطعانه رای داد فیلم برای دوست‌دارانِ کاراواجو ارزش دیدن دارد.

 

نظریه‌پردازانِ نقاشی و تاریخ هنر جملگی بر این گمان‌اند که تاثیرگذاریِ کاراواجو ورای چند نسل است. برنارد برِنسِن نوشت "پس از او نقاشی هرگز نمی‌توانست همانی باشد که پیش از او بود؛ تحولاتِ بنیادین و انقلابی‌اش ماندگار و بی‌بازگشت بودند." بدونِ او اثری از سبکِ لورنزو بِرنینی، رامبراند و بسیاری دیگر نمی‌بود اما تاثیرش نه محدود به همان چند نام است و نه فقط جهانِ نقاشی. مارتین اسکورسیزی زمانی گفت در دهه‌های شصت و هفتاد همه‌ی ما کارگردان‌ها تحت تاثیرش بودیم و معتقد بود نگاهش در تابلوها کاملا سینمایی‌ست. شاید در چشم آن نسل، جهانِ خشن و شخصیت‌های زمینیِ آن تابلوها خاستگاه فضای فیلم‌های نوآور و گنگستری به شمار می‌آمد.

 

به تاریکی در نقاشی چنان هویتی داد که بعدتر استادِ تاریکی لقب گرفت. از نور هم استفاده‌هایی مبتکرانه کرد. آن سبک که آشکارا با غلبه‌ی تاریکی در تابلو و هم‌چنین تضادش با نور شناخته می‌شود برای همیشه به نام او ثبت شد. آثارش عموما برای خرید و فروش عرضه نمی‌شود و پشتوانه‌ی تمدنی به حساب می‌آیند. مشهور است بدون طی مراحل اولیه‌ی طراحی دست‌به کار می‌شد و یک‌راست روی بوم نقاشی می‌کرد. اثر تمام‌شده را امضا نمی‌کرد و جز تابلوی سربریدنِ سن جانِ تعمید‌دهنده که زیر خونِ ریخته‌شده از گلوی سن جان، نیمی از اسمش نقش بسته، جایی دیگر اثر چندانی از امضا و نام‌ونشان نیست. به پشتوانه‌ی همین عادت می‌توانست برای ابد ناشناخته بماند اگر پژوهشگری اتریشی در حوالی ۱۸۹۰ بر اساس تکنیکِ اجرا و شیوه‌ی استفاده از نور و برخی جزئیاتِ دیگر، مجموعه کارهای او را کشف نکرده و کنار هم قرار نمی‌داد تا پس از نزدیک به سه‌قرن سکوت، نام او بر سر زبان‌ها بیافتد. 

 

سربریدنِ سن جانِ تعمید‌دهنده – ۱۶۰۸ (به نظر مورخان یکی از ده اثر برتر تاریخ نقاشی غرب)
داود و سرِ گولایاث – ۱۶۱۰ (با کشیدن صورت خویش تصمیم داشت پاپ و تصمیم‌اش را خطاب قرار دهد)

روحیه‌ی جسور و خروشان‌اش در نقاشی‌ها بازتاب داشت. نیکولاس پوسن فرانسوی -دیگر نقاشِ دوره‌ی باروک- که پس از مرگ کاراواجو به رم آمد گفت "او آمد تا نقاشی را ویران کند". به دنبال زیبایی و شکوه از نوعِ متداول‌اش نبود، آسمان را از تجسمِ داستان‌های مشهور کتاب مقدس برمی‌داشت، روسپی را در قالب مریم مقدس در تابلوی مرگِ باکره و پیرمرد دوره‌گرد را در قالب پیترِ  قدیس می‌کشید و صورتِ خویش را بر سرِ گولایاث (جالوت) در دستان داود تا پیام، ایده‌ها و طرزفکرش را مطابق با میل خودش و نه سنّت کلیسا به تصویر درآورد. با این بدعت‌های عجیب توانست به سرعت در سرتاسر ایتالیا برای خودش دشمنانی جدی و متنوع از تمام اقشارِ جامعه دست‌وپا کند. با یا بدونِ کمک آن دشمنان پیش از چهل سالگی از پا درآمد اما در همان سال‌های کوتاه، میراثی شگفت‌انگیز به جا گذاشت که برایش میلیون‌ها طرفدار و ستایشگر گرد آورده است. قرن‌ها پس از مستحقِ عفو دانسته‌نشدن، هم‌چنان شایسته‌ی همه‌گونه ستایش تلقی می‌شود.

 

علی صدر    

آبان‌ماه ۱۴۰۲