همه‌ی ما گذشته‌ای داریم که روزی به آن بازمی‌گردیم؛ برخی به اجبار، برخی به انتخاب و برخی از سرِ رویدادی ناخواسته. داستانِ فیلم "به هوای دزدیدنِ اسب‌ها" که بر اساسِ رمانِ مشهوری به همین نام از پِر پترسون -نویسنده‌ی نروژی- ساخته شده ماجرای یکی از این بازگشت‌هاست. 

 

اگرچه فیلم تلاش می‌کند نقشِ اتفاقات را در یادآوریِ آن تابستانِ به‌خصوص پررنگ کند اما هرگز نمی‌فهمیم در ذهنِ مردی شصت و چندساله چه گذشته که درست به همان‌جایی باز می‌گردد که خاطرات پانز‌ده‌سالگی‌اش به ناگاه زنده می‌شوند.

 

فیلمِِ تا مغز استخوان اروپاییِ هانس پیتر مولَند روایتِ هنرمندانه، صبور و روانکاوانه‌ای‌ست که همه‌چیز در خود دارد: مرگ، عشق، خیانت، بازیگوشی، ناامیدی، جنگ و هم‌چنین ماندن و تاب‌آوردن و نیز، رفتن و رهاکردن. و این‌ها همه در شکلی از مرور خاطرات است با رفت و برگشت‌هایی دائمی در زمان‌. با به یادآوردنِ گذشته‌ای که رویهم‌رفته تراژیک است. و همین وجه تراژیکِ زندگی‌ست که آن را متمایز می‌کند. هم‌چنان که در چشم و ذهنِ نویسنده‌ی رمانِ اصلی هم همین‌گونه است. در کتابِ دیگرش عبارت مشهور تولستوی در آنا کارنینا را آورده بود که "همه‌ی خانواده‌های خوشبخت شبیه به هم‌اند اما هر خانواده‌ی شوربخت به شیوه‌ی خود نگون‌بخت است". به هوای دزدیدنِ اسب‌ها هم روایت یکی از این ناکامی‌هاست؛ به گونه‌ای منحصر‌بفرد.

 

فیلم، نخست درباره‌ی آدم‌هاست و سپس رویدادها. گابریله دانونزیو زمانی نوشته بود "وقایع هیچ معنی ندارند، در جهان چیز دیگری وجود دارد که از خود واقعه مهمتر است" او معتقد بود افکار از وقایع مهم‌ترند. و شاید درست می‌اندیشید. واقعه چیست جز آن‌چه در ذهنِ ما شکل می‌گیرد؟ چیست جز آن معنایی که ما به آن می‌دهیم؟ و این‌جا در این فیلمِ نروژی، شخصیت‌ها هریک فرصت می‌یابند یگانگی ذهنی و روانیِ خویش را بنمایانند. کپی‌هایی تکراری از هویت‌هایی کلیشه‌ای نیستند که فیلم‌نامه‌نویس از قفسه به قصد سرِهم‌کردن برداشته باشد، تک‌آدم‌هایی‌اند منحصربفرد، با سرگذشتی مخصوص به خود. ما در جهانِ ذهن‌ها و خاطراتیم، همان‌جایی که معنا شکل می‌گیرد، تراژدی هم. اندوه و نوستالژی و عشق و شیفتگی هم.

 

ترون -شخصیت اصلی و با بازیِ هم‌چون همیشه درخشانِ استلان اسکاشگورد- به‌ گذشته‌ی دور پرتاب می‌شود، تابستانِ پانزده‌سالگی و آخرین باری که با پدرش وقت گذراند. هر روزِ آن تابستان چیزی در خود داشت که اکنونِ او را ساخته و او را ناگزیر از یادآوری‌اش می‌کند. وقتی اکنون و امروز لحظه‌ها ساخته می‌شوند، آیا می‌دانیم که روزی آن‌ها را به یاد خواهیم آورد؟ و می‌توان از خود پرسید امروز را قرار است چگونه به یاد آوریم؟ دیگران را؟ یکدیگر را؟ و آن‌چه میان‌مان می‌گذرد را؟

 

برجسته‌ترین لحظه‌ی فیلم- درنظرم- آخرین جملات پدرش به ترون بود. می‌دانست که چه خواهد کرد و یقین داشت پسرش آن روزها را به خاطر خواهد سپرد، و از آن مهم‌تر، ناچار است یکایک‌اش را به یاد آورد. به او گفت "بعدها، یادت باشد که به این‌ها فکر کنی، اما نه با تلخی و خشم". نگرانِ تصویرِ خویش در چشم مردی سالخورده در آینده بود که اکنون -و هنوز- پسرِ نوجوان اوست؟ نگرانِ معصومیتی که نداشت و بخششی که تصور می‌کرد سزاوارش است.

 

همه‌ی ما گذشته‌ای داریم که به ناچار به یادش خواهیم آورد… و پرسش این است که چگونه؟ پدر جایی به هنگامِ کندنِ بوته‌ها گفت " انتخاب با خودِ ماست که از چه چیزی رنج بکشیم".

 

 

علی صدر     

بهمن‌ماه ۱۴۰۲