ششم دسامبر ۲۰۲۳، پیتر سینگر -فیلسوف برجسته‌ی استرالیایی- آخرین سخنرانی (لکچر)اش را در دانشگاه پرینستون انجام داد. شنیدن‌اش برای همه‌جور مخاطب آموزنده است. نخست اینکه الگوی خوبی‌ست از تواضعِ واقعی در عین جدیت، منهای ادا و اصول و نمایشِ فروتنیِ نالازم. مرور آثار تالیفی و تحقیقات‌ پرشمارش را خلاصه می‌کند و حوصله‌ی مخاطب را با شرح و بسط مباحثی که برای آدمِ کنجکاو به سادگی قابل جستجو و یافتن است سر نمی‌برد. با آه و افسوس از عمر به سر آمده و کارهای نکرده هم مخاطب را مایوس نمی‌کند. به جایِ پرداختن به خود، تاثیر آدم‌های دیگر در آن کارنامه‌اش را برجسته می‌کند. محور حرف‌ها بیشتر از این‌که درباره‌ی موفقیت‌‌هایش باشد ادای احترام به کسانی‌ست که او را یاری کرده‌اند تا کارهایی به نتیجه برسد، به ویژه آدم‌های کمتر شناخته شده و جوان‌تر از خودش.

 

دوم، با مرور برخی واکنش‌ها به انتساب او در دانشگاه پرینستون در سال ۱۹۹۹، درس تاریخی جالبی می‌دهد. دو نمونه از واکنش‌های فارغ‌التحصیلانِ شناخته‌شده‌ی پیشین در نامه به هفته‌نامه‌ی دانشگاه: "هیچ‌یک از چیزهایی که تابه‌حال دیده و شنیده‌ام به این اندازه زوالِ تمدنِ غرب را مجسم نمی‌کند که استخدام پیتر سینگر برای تدریس". آدمی دیگر در نامه‌ای مجزا: "اگر سینگر تا این‌حد نسبت به برابریِ شمپانزه و انسان مطمئن است چرا در باغ‌وحش تدریس نمی‌کند". اگرچه اولی اظهارنظر غلوآمیز و هجوی‌ست، دومی از زبانِ یک آدمِ تحصیل‌کرده حقیقتا شگفت‌انگیز است. نیویورک‌تایمز در همان روزها نوشت "از زمانِ انتخاب راسل در سال ۱۹۴۰، هیچ استخدام دانشگاهی تا این اندازه آشوب به‌پا نکرده است". و عجیب این‌که مقاله‌ی نیویورک‌تایمز راسل را "آتئیست و مدافع آزادی جنسی" معرفی می‌کرد و نه مثلا فیلسوف، ریاضی‌دان، فعال سیاسی یا صلح‌طلب و نظایر آن که به واقع بیانگر موقعیت علمی یا اجتماعی او بود. یکی از حامیانِ ثروتمند دانشگاه اعلام کرد تا زمان حضور سینگر، از هر نوع کمک مالی به پرینستون پرهیز خواهد کرد. 

 

واکنش‌های آدم‌هایی تحصیل‌کرده در مطبوعات سطح‌بالا و به اصطلاح الیت جامعه درباره‌ی انتساب یک استاد در یکی از معتبرترین دانشگاه‌های جهان در آخرین ماه‌های قرن بیستم و آغاز قرن بیست‌ویکم نشان می‌دهد طرزفکرهای دگم و ذهن‌های بسته موضوعی تاریخی نیست. بیخ گوشِ ماست. سینگر حامیِ افکاری نو بود و ماند اما هرگز اهل هیاهو نبود. صریح و خونسرد می نوشت و حرف می‌زد و جز در یکی دو مورد به خصوص، هرگز از مواضع‌اش کوتاه نیامد اما با شنیدنِ حرف‌هایش به زحمت می‌شود فهمید آن‌همه جار و جنجال برای چیست. لقب خطرناک‌ترین انسان زنده که روزگاری مخالفان به او دادند، مبالغه‌ی پوچِ دیگری بود شبیه به همان زوالِ تمدن غرب.

دکتروف، جایی در رمانِ درخشان رگتایم نوشت روزنامه‌ها به ماجرای یک تیراندازی عنوان "جنایت قرن" دادند اما آدم‌هایی توجه داشتند که تازه سال ۱۹۰۶ است و نود و چهارسال دیگر تا آخر قرن باقی مانده است.  

پرینستون از تصمیم‌اش برنگشت. سینگر بیست و چهار سال در آن محل تدریس کرد، حضور، آثار و تحقیقات‌اش به اعتبار دانشگاه محل تدریس‌اش افزود و خودش به آدمی مشهورتر بدل گشت. اگر تمدن غرب تابحال دچار زوال نشده احتمالا به خاطر بسته‌نبودن دست و زبانِ آدم‌هایی نظیر اوست و می‌شود امیدوار بود جهان روزی به جایی تبدیل شود که خطرناکترین انسان‌های زنده‌اش آدم‌هایی شبیه به او باشند.

 

علی صدر     

بهمن‌ماه ۱۴۰۲