به بهانهی فرامرز اصلانی اما نه فقط دربارهی او
کمتر از سههفته پس از انتشارِ پُستی کوتاه توسط خودِ خواننده که حاکی از بیماریِ سرطان بود، خبر مرگاش منتشر شد. هر دو کمابیش به یک اندازه غیرمنتظره و تاثرانگیز. در این میان اما، یکچیز شایستهی تحسین است. تفاوتی آشکار با دیگر نمونهها از بیماری و مرگِ چهرههای مشهور در فرهنگِ امروز ما، به ویژه در زمانهی ارتباطاتِ گسترده. گذاری آرام و متین از بودن به نبودن. بدونِ عکسها و فیلمهایی نالازم از دورهی بیماری و رنجوری و افول.
مرگ، سرنوشتِ محتوم زندگیست و میتواند تراژدیک باشد؛ همچنانکه فقدانِ کسانی اندوهبار. اما آدمها به شیوههایی مختلف میمیرند و باید توجه داشت هفتهها و ساعتهای پایانی کماکان گوشهای از زندگیِ فرد است و آنچه از جزئیاتِ آن روایت میشود -چه دوست داشته باشیم و چه نه- در کنار دیگر تصاویرِ زندگیِ او قرار میگیرد.
واقعیت این است که شرحِ جزئیاتِ سقوطِ چهرهای شناختهشده و محبوب از قلهی شهرت تا ژرفای گور رفتهرفته مبدل به یک عادت و رسم شده. پیشترها متداول بود ماهها و سالها پس از درگذشتِ آدمی مشهور، زندگینامهای از او منتشر شود، با تعدادی نامه و عکس در انتهای کتاب که یا حکایت از ملاقاتهای پنهان و خارج از عرف با معشوق و معشوقهها داشت یا افشای روایتی بود تازه از گذشتهای دردناک یا جرمهایی خرد و کماهمیت. آن نکاتِ حاشیهای تبدیل به خبر میشد، به فروشِ کتاب کمک میکرد و پس از سالها با قرارگیری در کنار چند نمونهی دیگر، رویهمرفته تصویری جامع از شخصِ درگذشته شکل میگرفت و در تاریخ بایگانی میشد تا روزی که سندی تازه از جایی کشف شود. وقتی زندگینامهنویسِ ارول از کشفِ مجموعهی وسیعی از نامهها باخبر شد ، ناچار شد پس از دودهه کتابی تازه بنویسد.
از شایستهترین عادات در فرهنگِ برخی کشورهای غربی یکی این است که آدم شناختهشده مدیربرنامه، مشاور یا وکیلی استخدام میکند تا امور مربوط به ارتباط با جهانِ خارج، نشریات و ملاقاتهای عمومی را سر و سامان دهد، در صورت لزوم بیانیه صادر کند و اگر لازم شد از طرف او به برخی شایعات پاسخ دهد. یک جملهی نالازم، یک واکنش عصبی و یک عکسِ نامربوط که با نزاکت اجتماعی یا ارزشهای روز همخوان نباشد میتواند دههها اعتبار را در چشمبرهمزدنی به باد دهد، و باید در نظر داشت که اینخطاها در کهنسالی و دورانِ افولِ حافظه و اعصاب نه تنها محتملتر، بلکه عمیقتر و بنیادینتر است و میتواند به سادگی اسباب شرمندگی شود.
مصاحبهها یا تکگوییهای عصبی و همراه با خشم دائمیِ داریوش مهرجویی چه اندازه شبیه به همان کارگردان خوشمشرب و شوخطبعی بود که پاسخهایش در مصاحبهها عموما همراه با ذکاوت، خونسردی و رندی بود؟ چندین کلیپِ تصویری از خشم و عصبانیت و گاه فحاشیاش وقتی با پرسشی دربارهی فیلم هامون مواجه میشد اسباب حیرتِ بسیاری دوستداراناش شد.
اینکه آیا حق داشت از اصرارِ مخاطبان در این باب که چرا هامونِ دیگری نمیسازد برافرخته شود یا نه، حرفِ دیگریست اما فریاد کشیدن و بدوبیراه گفتن موضوعیست در حیطهی رفتار و نزاکتِ عمومی. اینکه مخاطبانِ چند نسل به یک اثر هنرمند دلبسته باشند و آنرا بهترین یا در زمرهی بهترین آثار آفریدهشده بدانند طبیعتا مایهی مباهات است و هنرمند می تواند با کمی تواضع نشان دهد از این اقبالِ عمومی خرسند است. هامون نه تنها چند نسل از سینمادوستان را شیفتهی خود کرد، بلکه چندین کتاب و نویسنده و شاعر و مکتب را به بسیاری از آدمها معرفی کرد و مسبب بحثهایی عمومی در جامعهی فرهنگی شد. چه تعداد از فیلمهای تاریخ سینمای ایران چنین خصوصیاتی داشت؟ مهرجویی بعدتر میتوانست در مصاحبهای مکتوب یا مقالهای تفصیلی با شرحِ زمینهها، به مخاطبان توجه دهد چرا و به چه دلیل انتظاری که از او میرود نادرست، بیهوده یا حتی بیمعناست. توهین به فهمِ مخاطبی که اثرِ ما را میستاید -در چشم ناظر- ممکن است معنایی خلافِ مقصودِ ما بیابد.
باید از خویش پرسید یکدوجین مصاحبه در اواخر سالهای حیات ممکن است چه کمکی به چهرهی دانشمندِ بزرگ، فوق ستارهی سینما یا ورزشکاری مشهور کند؟ در حالیکه دیگر ردی از آن سالهای درخشان ندارد و با حرفهای طولانی و خستهکننده و گاهی بیسروته و یا نامرتبط با پرسش و یا واکنشهایی عصبی، موجب افسوسِ دوستداراناش میشود؟
وقتی فیلمی از دیدارِ خصوصی داود رشیدی با برخی دوستاناش -در شرایطی که از ضعف حافظهی عمیق رنج میبرد- منتشر شد، پرسش اینجا بود که برای آدمی که چندین دهه بر صحنهی تئاتر و پردهی سینما حضور مستمر داشته و آثاری ماندگار به جا گذاشته، آن تصویر چنددقیقهای چه امتیازی میداشت؟ جز این بود که دِمانس چیزی از او باقی نگذاشته بود؟ همچون هرکسِ دیگری که از نوعِ حادِ آن بیماری رنج میبرد. و پرسشی سادهتر: انتشار وضعیتی عمیقا خصوصی و ترحمبرانگیز چه اندازه ممکن است به شکلگیریِ همان تصویری که متوفی ترجیح میداد از او به یادگار بماند کمک کند؟ انتشار ویدیویی از عزتاله انتظامی در بستر بیماری که امیدوار است زودتر عمرش به پایان برسد چطور؟ و انتشار عکسی از محمدرضا شجریان در اوج ناخوشی؟
به کاربردن و به کار بستنِ این عبارت متداول که "از دوستدارانِ فلانی انتظار میرود به حریم خصوصیِ او و خانوادهاش در این شرایط سخت احترام بگذارند" مگر چه اندازه دشوار است؟
مخاطبِ این پرسشها، در واقع، نزدیکترین آدمها به آن مشاهیرند. ممکن است با انتشار چند ویدیو و عکس بشود برای چند ساعت یا نهایتا چند روز توجهی عمومی جلب کرد و خود را در کانونِ یک خبرِ داغ قرار داد اما وجههای عمومی که حاصل دهها سال تلاش مستمر بوده به سادگی ممکن است صدمهای دائمی بخورد. همان حد از جلبتوجه را میشود با شرحِِ نقشِ خویش در نگهداری از آن میراث به دست آورد؛ اگر مسئله خودنماییست. و نیز میتوان با تمرکز بر گردآوری و سروسامان دادن به کارهای پیشین، به ارتقا کیفیت آنها یا کنارِ هم نهادنِ مجموعههایی تازه دست زد؛ اگر هدف افزودن به اعتبارِ فردِ مشهور و کارنامهاش است.
آنچه تا این لحظه میتوان گفت این واقعیت است که خوشبختانه تصویرِ هفتههای آخرِ زندگیِ فرامرز اصلانی در تناسب با کارنامهی هنری و شانِ اجتماعیاش بود. مرتب، متین، آرام و محترم. طلوعی چشمگیر، حضوری مستمر و غروبی محزون اما بینقص. به جای تحریکِ احساساتِ رقیق یا برافروختنِ آتش هیاهو و قشقرقِ مرثیهخوانی، مرگاش بیشتر به خاموششدنِ شمع یا مشعلی میمانست در پسِ پنجرههایی با پردههای کشیده، و عبور تابوتی در چشماندازی آرام به همراهِ جماعتی که با زمزمهی ترانههایش او را بدرقه میکنند.
امید که بیاموزیم تصویر محترم شخص در تاریخ، با خطابههایی مملو از لفاظی و قطارِ صفتهای غلوآمیز پس از مرگِ او شکل نمیگیرد، بخشی هم به آنچه در ماهها، هفتهها و روزهای آخر میگذرد وابسته است.
علی صدر
فروردین ۱۴۰۳


بیان دیدگاه