تارکوفسکی، گارسیا مارکز، کاراواجو و ورمیِر در خدمتِ آلترناتیو راک
شهرتیافتن قابلِ پیشبینی نیست؛ دستکم در عموم مواقع. بعد از رسیدن به قلهی هیاهوست که کسانی دستبه کارِ تفسیر میشوند تا عناصرِ آن موفقیتِ نابهنگام را برشمارند و برای مشاهدهگرانِ هاجوواج توضیح دهند چهچیزهایی زمینهسازِ آن صعودِ انکارناپذیر شد. ترانهی Losing My Religion یکی از همین نمونههاست. شهرتِ گروهِ آمریکاییِ R.E.M پس از انتشار آن در سال ۱۹۹۱، به ابعادی بسیار فراتر از طرفدارانِ سبکِ آلترناتیو راک رفت و مبدل به پدیدهای جهانی شد.
همهی نظرات را پس از سه دهه کنار هم بگذاریم میشود نتیجه گرفت بدونِ آن موزیکویدیوی خلاقانه، شهرتِ شگفتآور و نامنتظرهی بعدی ممکن نبود اما خصوصیاتِ موسیقاییِ قطعه، متنِ ترانهی مایکل استایپ -ترانهسرا و خواننده- نامِ قطعه و سوتفاهمی که پدید آورد هم هرکدام سهمی قابل توجه در آن شهرت داشتند.
آن قطعه را امروز میتوان در ژانر خود کلاسیک به حساب آورد: به این معنا که تبدیل به معیار شده، جایگاهی منحصربفرد یافته و فارغ از فراز و فرود در سلیقهها و گرایشهای مقطعی، موقعیتاش در چشمِ طرفدارانِ موسیقی باثبات مانده و بهظاهر در خطرِ فراموشی نیست.
استایپ مجبور شد در طول سالها دهها بار توضیح دهد که آن ترانه ارتباطی با دین و باورِ مذهبی ندارد و عنوانِ آن اصطلاحیست رایج در جنوبِ آمریکا، کمابیش به معنای از کورهدررفتن. و بعد توضیح داد یعنی آنقدر در یک کار یا عقیدهای پافشاری کنی و پیش بروی که سرآخر باورت به آن از بین برود و مثال زد همچون عشقِ یکسویه یا کراشزدن که فرد خودش را به آب و آتش میزند و تصور میکند همهکار کرده که آن احساس را نشان دهد و وقتی دریافت طرفِ مقابل از وجودِ او در این جهان هم بیخبر است زیرِ همهچیز میزند و باورش به عشق را هم یکسره از دست میدهد.
اگرچه به عنوانِ شاعرِ ترانهی مورد بحث، حرفهایش متقاعدکننده و "قاعدتا" قابل استناد است اما نتیجهی آن سوتفاهمات فقط پیامدِ برداشتِ سطحیِ شنوندگان از لغتِ "دین" در عنوانی سهکلمهای نبود و بهتر بود صادقانه قبول میکردند عناصر بصریِ موزیکویدیو و اشاراتِ آشکارا مذهبیِ آن هم در تعبیر و تفسیرها بیتاثیر نبودند؛ روحِ زمانه که جایِ خود دارد.
تارسیم سینگ -کارگردانِ هندیِ موزیکویدیو- کلاژی از آثاری مشهور فراهم آورد که برای قطعهای راک انتخابِ عجیبی بود؛ حتی عجیبتر از انتخابِ خودش برای کارگردانیِ آن اثر. اما ایده و نگاهِ منسجمی داشت و آن تکهها را به درستی به هم چسباند. نه تنها نتیجهی کار توی ذوق نمیزد بلکه به نظر میآمد همهی آن تکهها در خدمت مفهوم و تصویری یکدست کشف یا ساخته شدهاند.
نمای آغازینِ کلیپ برداشتی بسیار آشکار از پلانی مشهور در فیلم ایثارِ تارکوفسکی بود که در آن هنرپیشههای مضطرب از شنیدنِ غرشِ هواپیماها به اینسو و آنسو میرفتند، مردی رویِ صندلی پشت به دوربین نشسته و افتادنِ ظرفِ شیر و پخششدنِ مایع سفید بر کف زمین در نمایی بسته تصویر شد. سینگ، افتادنِ ظرفِ شیر را به آغاز قطعهی موسیقی تبدیل کرد، در شرایطی که استایپ روی صندلی و پشت به دوربین نشسته و اعضای گروه با همان ژستِ کاراکترهای تارکوفسکی و با نگاه به آسمان به اینسو و آنسو میروند و صدای پسزمینه، پیش از آغازِ اولین نتها، گویی مستقیما از فیلم تارکوفسکی منتقل شدهاند.
فیلمساز در مصاحبههای بعدی توضیح داد که ایدهی اصلیِ کلیپ اما به داستانِ کوتاهی از گابریل گارسیا مارکز با عنوانِ "مردِ کهنسال با بالهای بزرگ[۱]" برمیگردد؛ داستانی که در آن پیرمردی در قالب یک فرشته به شهرِ کوچک ساحلی سقوط میکند و نحوهی برخورد مردمان شهر با او در هیات موجودی ماورایی اما بیگانه، و مواجهه با ایمان و معجزه و مفاهیمی از این دست به تمِ اصلی داستان مبدل میشود. در کلیپِ آر.ای.ام بارها پیرمرد با بالهای عظیماش که با ظاهری ضعیف و درمانده کمتر به فرشته میماند تصویر میشود؛ و نیز سقوطِ فلاکتبارش.
راهبهی کلیپ را بیشتر از هرکس برداشتی میدانند از تصویر برخی زنان در آثارِ یوهانس ورمیِر -نقاشِ دورهی باروک هلند- به خصوص تابلوی زن جوان با پارچ آب. (ورمیر برای عموم بیشتر با تابلوی دختری با گوشوارهی مروارید شناخته میشود).
و بیش از هرچیز،کلاژهای فیلمساز و انتخابِ رنگها و نورپردازیِ صحنهها متاثر از آثار کاراواجو -نقاش بزرگِ دورانِ باروک ایتالیایی- است. صحنههای کلیدیِ ویدیو بازسازیِ تابلوی تازیانهزدنِ مسیح[۲]، خاکسپاریِ مسیح[۳] و ناباوریِ توماسِ قدیس[۴] با گذاشتنِ پیرمرد بالدار به جای مسیح بود، و حتی فیگور بالداریِ کاراکتر، اگرچه ماهیتا متاثر از شخصیتِ داستان مارکز است اما آشکارا برداشتی از نحوهی تصویرکشیدنِ کاراواجو در کارهایی شبیه به هفت عمل رحمت[۵] بود. و همچنین بازسازیِ شهادتِ سباستینِ قدیس[۶] که حتی شباهت در جای تیرها هم در آن رعایت شده بود.
در کنارِ ارجاعاتِ متعدد به آثاری شناختهشده و البته خواصپسند در ویدیویی که ماهیتا مخاطبِ عامتری را هدف گرفته بود، به نظر میآید صحنههای رقصِ نامتعارف و منحصربفردِ استایپ جزوِ محبوبترین جنبههای اثر شد. رقصی که به اعترافِ خودش ترکیبیست از برخی حرکاتِ شینید اُکانِر[۷] (در ویدیوی لباسهای تازهی امپراتور[۸]) و دیوید بیرن[۹] (در یکبار در تمام زندگی[۱۰]) که در ذهنِ او طی سالها مانده بود و با ادغامِشان توانست چنان ترکیبِ رقصی بیافریند.
سینگ بعدها گفت میتوانست همهچیز را بردارد، فقط رقصِ استایپ را نگه دارد و بازهم کلیپ همانقدر موفق میبود. ادعای غلوآمیزی بود اما تلاش میکرد اهمیتِ آن حرکاتِ عجیب اما عمیقا متناسب با فضای ترانه را نشان دهد. بعدتر آشکار شد که تصویربرداریهای اولیه به جایی نرسیده بود و سینگ و استایپ هر دو نتیجه گرفتند فقط وقت تلف کردهاند. سینگ با کلافگی تکههای ضبطشده را دور ریخت ولی استایپ پیشنهاد داد چطور است کمی برقصم؟ و شد آنچه شد.
فیلمساز از ابتدا سهجهان را در ذهن داشت: دنیای خدایان که در قالبِ دو خدای هندی با کمی رنگهای غلوشده نمایانده شد، دنیای دوم جهانِ کاراواجویی بود که متاثر از تابلوهای او، رنگپردازیها و از همه مهمتر نورپردازیهای نبوغآمیزش شکل میگرفت، و سقوطِ پیرمرد از جهانِ اول به آن رخ میداد، و سرآخر جهانِ سوم که کاراکترهای امروزی و اعضای گروه در آن حضور دارند، استایپ میرقصد و همگی نظارهگرِ آن سقوط و رخدادهای واپسیناند.
چگونه میشد انتظار داشت از این ترکیبِ چندلایه از استعارههای هنریِ ادغامشده در تاریخِ باورها و عقاید مذهبی، عنوانِ قطعه و برخی تعابیرِ ترانه، برداشتی نامرتبط با باورهای دینی داشت؟ استایپ اگرچه دردمندانه خود را عاشقی درهمشکسته، گمشده و ناامید تصویر میکند که میداند به جایی نخواهد رسید اما انتخاب لغاتی همچون دین و اعتراف[۱۱] در قلبِ ترانه و تدوینِ عبارتِ "شنیدم که میخندیدی" با خندههای تمسخرآمیزِ توماسِ قدیس بر زخمهای پیرمردی که به واقع جای مسیح را گرفته ممکن بود به چه برداشتی بیانجامد؟ از آن مهمتر: چه اندازه آن سوءبرداشت به ضرر یا به سودِ ترانهی آر.ای.ام شد؟ روایتِ تصویریِ فیلمساز از همان ابتدا چهاندازه با مقصودِ شاعر هماهنگ بود؟
به این پرسشها میتوان پاسخهایی متفاوت داد. هر چه بود اثری به وجود آمد کممانند در تاریخِ موزیکویدیوهای راک. با کلاسِ هنری بالا، چشمنواز، ماندگار در زمان و موفق در نگاهِ سلایقی در سطوحِ مختلف. با وجودِ تمام ناسازگاریها در جزئیات و برداشتهای متناقض از کلیاتاش. و نیز نمونهای دیگر از همان کلیشهی آشنا: اثر هنری میتواند به راهِ خودش برود، هویتی جداگانه یابد و چهبسا به چیزی مبدل شود متفاوت یا متضاد با آنچه روزگاری در ذهنِ آفرینندهاش بود.
علی صدر
اردیبهشت ۱۴۰۲
[۱] A Very Old Man with Enormous Wings
[۲] The Flagellation of Christ
[۳] The Entombment of Christ
[۴] The Incredulity of Saint Thomas
[۵] The Seven Works of Mercy
[۶] Martyrdom of Saint Sebastian
[۷] Sinéad O'Connor
[۸] The Emperor’s New Clothes
[۹] David Byrne
[۱۰] Once in a Lifetime
[۱۱] Confession






بیان دیدگاه