هر آدمی که در سالهای اخیر گذرش به سالنهای خالی، صندلیهای کهنه و کیفیتِ نازل صدا و تصویر آن مجموعهی سینمایی افتاده از دیدنِ آگهی فروشِ سینما عصرجدید تعجب نخواهد کرد. صادق هدایت میگفت از «تعجبِ خودمان باید تعجب بکنیم».
مرحومِ پدرم عاشق فیلم وسینما بود و به برکتِ سلیقهی حاکم بر جامعه پس از انقلاب ۵۸ یکی از دو لذتِ بزرگ زندگیاش را از دسترفته میدید. اطلاعاتِ سینماییاش در ۱۹۷۹ منجمد شدهبود و آرزو داشت بفهمد کدام کارگردان هنوز زنده و مشغول است و چه میسازد. ویدیو هنوز همهگیر نبود، فیلم خوب کمیاب بود و بدونِ دوبله نمیشد فهمید در فیلمهای سطحبالای سینمای اروپا و آمریکا چه میگذرد. دو نقطه در تهران برایش حکم ماشین زمان یا سفر به یوتوپیا داشت: سینما کریستال در خیابان لالهزار و سینما عصرجدید در خیابان تختجمشید (طالقانی).
اهمیت این دو سینما در آن بود که از برنامهی سینماهای تهران مجزا بودند؛ کریستال گاهی اوقات، عصرجدید بیشتر اوقات. تکفیلمهایی نمایش میدادند از سینمای به اصطلاح هنریِ اروپا؛ غالبا روسیه. به سنوسالِ کمی که داشتم اهمیتی نمیداد و مرا همیشه با خود میبرد. ساکت مینشستم و در طول فیلم صدایم درنمیآمد.
آن دو سینما تنها جایی بود که میشد در آنها سولاریس اثرِ تارکوفسکی یا ابله ساختهی پیریف را دید، هملتِ کوزینتسف یا بعدتر گامِ معلق لکلک از آنجلوپلوس را.
کیارستمی هنوز نمردهبود که ناگهان در جامعهاش سلبریتی شود، زندگی و دیگر هیچ در سالن شماره ۳ به زحمت ده-بیست نفر بیننده مییافت اما به هرحال برای دیدنِ کارهای کیارستمی، پاتق همانجا بود.
سالنِ انتظارِ عصرجدید با آن سنگها و معماریِ متفاوتاش حال و هوای دیگری داشت. آدمهایی که در آن تردد میکردند هم از جنسِ دیگری بودند. حتی مدیر و کارکناناش.
در تابلو اعلانات و جایی که آنزمانها عکسهایی از فیلم را جهتِ تبلیغ میچسباندند تکهمقوایی با خط نستعلیق چنین نوشتهای داشت: «این یک فیلم فلسفی است». منظورش آینهی تارکوفسکی بود. با پدرم و پسرعمهام سه نفری رفتهبودیم. بهگمانم دهدوازدهساله بودم اما خیلی دلم میخواست از متصدی گیشه یا مدیر سینما بپرسم داستانِ آن نوشته چیست؟ کسانی بعد از دیدنِ فیلم یقهاش را گرفته بودند که این چه فیلم مهملی بود و پولمان را پس بده؟ اتمام حجت با مشتریانِ آتی بود که ما اخطار داده بودیم؟ آینه شاعرانهترین فیلم تارکوفسکیست اما برای ملتِ معتاد به شعرِ ایران «این یک فیلمِ شاعرانه است» اخطار به حساب نمیآید اما فلسفیست یعنی نامفهوم و اَدایی و احتمالا خوابآور؟
نمیدانم و احتمالا هرگز نخواهم دانست اما ایدهی هرکس بود به دلم نشست. به عنوان بچهای جغله، احساس مهمبودن کردم.
خیلیها مثل پدرم توانستند تنها ساعاتی در سال، در آن سینما، دوباره در فضای محبوبشان نفس بکشند. نسلهای جوانتر هم، مثل من و ما، فرصتیافتند سلیقهشان را پرورش دهند.
وقتی سالها بعد برنامههای آن سالن هم -احتمالا به اجبار- شبیه به دیگر سینماها شد، عصرجدید موضوعیتاش را، و از آن مهمتر، هویتاش را از دست داد. آن گروهِ اجتماعی که برای سلیقهشان از تمامِ آن کلانشهرِ غولآسا، یک سالنِ قدیمی و مندرس داشتند، بیخانمان شدند تا جانشان در بیاید و حالشان سرِ جا.
آن عمارت، دیگر حالتِ یک مومیایی داشت. چیزی شبیه به فرهنگهای شرق آسیا که جسد خشکیدهی متوفی را در اتاق بغلی نگه میدارند و طوری رفتار میکنند که گویی مامانبزرگ هنوز زنده است. حذفِ آن برنامههای سینماییِ مخصوص و سطحِ بالا، روحِ عصرجدید را برای همیشه از بین برد، آن ساختمان و صندلیهای قراضه هیچ چیزی نداشت که بتوان به آن مفتخر بود.
از دیالوگهای مشهور فیلم مادرِ علی حاتمی یکی آن بود که «مادر مرد، از بس که جان ندارد». برای سینمای محبوب چند نسل هم باید گفت «عصرجدید هم مرد، از بس که فیلم ندارد».
علی صدر
آبانماه ۱۴۰۳


بیان دیدگاه