گفته‌اند در میانه‌ی جنگ جهانی اول و پس از ماه‌ها علافی در سنگر‌ها بدون ذره‌ای پیش‌رفت، پس‌رفت، یک روز مرخصی یا حتی یک وعده غذای گرم یا حمام و اصلاحی ساده، فرمانده سربازانش را فراخواند و گفت یک خبر خوب دارد و یک خبر بد. خبر خوب این است که امروز بالاخره می‌توانید لباس‌زیرهایتان را عوض کنید. در همان‌حال که فریادِ شادیِ سربازها به هوا رفته‌بود ادامه داد: اما خبر بد، لباس‌زیرِ نو نداریم، در نتیجه تو زیرپیراهنت را با بغل‌دستی‌ات عوض کن و تو هم زیرشلواری‌ات را با آن یکی و همین‌طور تا آخر.

 

تجربه‌ی زندگیِ چنددهه‌ی اخیر ما ایرانی‌ها چیزی‌ست کمابیش هم‌چون اوضاعِ همان سربازها در همان سنگرها. هر از گاه آشوب و هیجان، چند قدم بلند به پیش، چند قدم به عقب، کمی چپ‌ و راست رفتن و مجددا در همان موقعیت قبلی در انتظار آشوب و هیجان بعدی. وقتی کارد به استخوان می‌رسد و هنگامه‌ی تغییر، فقط همان لباس‌زیرهای مندرس را می‌شود جابه‌جا کرد. چپ با راست یا راست با چپ، انقلابیِ پیشین با معتدلِ امروز، اصول‌گرای پریروز با اصلاح‌طلبِ امروز، گنگستر و گردنه‌گیرِ پریشب با فیلسوف و نظریه‌پرداز امروز. با این جابه‌جایی‌های دائمی، نسل‌هایی به تجربه‌ای دردناک دریافتیم، تغییر هم مثلِ هر چیزِ دیگری، انواعِ خوب و بد دارد.

 

در نسخه‌ای تازه از این دگوگونی‌ها، رنگِ سفید معنای تباهی و بی‌آبرویی گرفته و سیاهی -دست‌کم تا اطلاع ثانوی- قابلِ دفاع به نظر می‌آید. پدرجدِ شکسپیر هم باورش نمی‌شد خطوطِ متناقضِ مکبث از زبان جادوگرها تا این اندازه مصداق داشته باشد: «زیبایی زشت است و زشتی زیبا». عده‌ای که صدایشان از قاره‌های دیگر گوشِ همه را کر می‌کرد سر از وسطِ تهران درآوردند، طرفدارانِ فیلترینگ، چهارنعل و بدونِ فیلتر می‌تاخته‌اند و مخالفانِ وضع‌ِ موجود با وضعِ موجود حال می‌کرده‌اند، اساسی. سربازانِ هاج و واج که مدتی چشم‌انتظار مانده و سخنرانی‌ها را با دقت دنبال می‌کردند مجددا دریافتند لباس‌زیرهای تازه نه‌تنها کهنه‌اند چه بسا پیش‌تر خودشان به دیگری داده بودند و حالا دوباره روی دست‌شان مانده و باید به تن کنند. گِردبودنِ زمین یا کوچک‌بودن جهان هم همیشه اسبابِ «سورپرایزهای لذت‌بخش» نیست.

 

پس از برون‌افتادن از پرده، دارندگانِ سیم‌کارت کمی در شوک فرو رفتند، مدتی دست‌به‌دامنِ انکار شدند و وقتی معلوم شد کار از دست دررفته نظریه‌پردازی‌ها شروع شد؛ یادداشت و مقاله از همه‌سو آوار شد تا خود را مدافعِ همان‌چیزی معرفی کنند که بر ضدش عمل کرده‌بودند. استدلال از پسِ استدلال. کلمه که قیمتی ندارد، تریبون هم مجانی‌ست. با تشکر از جهانِ پست‌مدرن، واقعیت، دروغ است و دروغ همان واقعیت و در مملکتِ ما، همه‌اش با هم کشک. از همه مهم‌تر ملت که نمی‌تواند لخت باشد. لباسِ زیر الزامی‌ست و ناچارند چیزی بپوشند. این نه، اون یکی. بالاخره یکی را باید به تن کرد.

 

دور از انتظار نیست به زودی پای هایدگر و ماکس وبر و باقیِ مظنونین همیشگی هم به میان کشیده شود. حتی ممکن است توضیحاتی از ایده‌آلیسم آلمانی یا ساختارشکنانِ فرانسوی هم لازم شود تا سرباز احمق بفهمد استفاده از سیم‌کارت‌های ویژه، بخشی از روندِ تمدن و دموکراسی‌ست. خطرِ درس‌گفتارهای خل‌وضع‌هایی مثل بیژن از آن‌چه در آینه می‌بینیم به ما نزدیک‌تر است.

 

پیش از آغازِ دروسِ حوصله‌سربرِ فیلسوفان، فعالان و آقامعلم‌های اصلاح‌طلب، قصه‌ای فولکلور مربوط به قرن‌ها پیش و مختصِ کودکان را به یاد آوریم: گنجشکِ نگون‌بختی که به دست عقاب افتاده‌بود به گریه‌زاری اصرار می‌کند اگر رها شود برای شکارچی آوازهای قشنگی خواهد خواند. عقاب جواب می‌دهد گرسنه است و ترجیح می‌دهد شکمی سیر کند تا آوازی بشنود. نتیجه‌ی داستان خاستگاهِ ضرب‌المثلِ مشهوری شد «شکم گرسنه گوش ندارد».

 

ممکن است در روزنامه‌های گروگان‌گرفته‌شده‌‌شان یا در همان تریبون‌هایی که برای ملتی بسته و برای گروهی باز است، تمرین و تبلیغِ آواز کنند و مدعی شوند اگر سیم‌کارت فقط دستِ خودشان باشد آوازهای قشنگی خواهند خواند با مضمونِ جهانی بابِ میلِ گوشِ شهروندانِ درجه‌دوی نگون‌بختِ سیم‌کارت‌سیاه. بعید است بفهمند برخی آوازها -هراندازه شنیدنی- دوره‌‌شان ممکن است گذشته باشد. جماعتی‌اند «بازنشست‌نشو». هرچه بیشتر شکست می‌خورند در تکرارِ حرف‌های پیشین، جدیتِ رقت‌انگیزتری می‌یابند. دکتوروف در رمانِ رگتایم در توصیفِ شخصیتی نوشت «با هر زیانی، اعتماد به نفس‌اش بیشتر می‌شد و وقتی کاملا ورشکسته شد، {درنگاه خودش} در اوج پیروزی بود».

 

اگر در میانِ هیاهوها، تریبون برای چند ثانیه دست ما هم بیافتند، شاید بد نباشد فرصت برای اعلان خبر را از دست ندهیم، یک خبر خوب و یک خبر بد: خبر خوب این که ما مردم کماکان می‌توانیم با دیدنِ زیرشلواری‌های مندرس و  تکراری رو‌ترش کرده با تحقیر به آن‌ها نگاه کنیم. خبر بد این‌که همان‌ها را پوشیده و ممکن است هم‌چنان بپوشیم. عاداتِ ملتی که به این زیرشلواری‌ها اعتبار داده تغییر نکرده و ممکن است کماکان و مجددا این را با آن عوض کند. چنین سرگذشتی بیش‌تر اسبابِ سرافکندگی‌ست تا عریانی و بی‌لباس‌ماندن.

 

جان پراین -خواننده و ترانه‌‌سرای فقید- زمانی در توصیفِ فضای سیاسیِ جامعه‌اش ترانه‌ی «کاروانِ احمق‌ها» را سرود و خواند. ضمنِ توصیه به شنیدنش، توجه به مضمون هم خالی از لطف نیست. وقتی از او پرسیدند آیا اشاره‌اش به گروهِ تازه به‌قدرت‌رسیده و رئیس‌جمهور وقت است، پاسخ داد هیچ گروه و فرد مشخصی منظورش نیست و توجه داد منظور‌های مستقیم به حرفی که می‌تواند ماندگار باشد تاریخ انقضا می‌دهد. بیانِ کمیک را زبانِ بهتری برای رساندنِ برخی حرف‌های مهم می‌دانست، اگرچه ترانه‌اش را در گام مینور ساخت که بالقوه محزون است با متنی که توصیفِ رویدادِ شومِ قریب‌الوقوعی‌ بود. کاروانِ پر زرق‌وبرق اما قلابی و جلف و جفنگِ احمق‌هایی که پراین توصیف می‌کند با سروصدا می‌رانند و به تعبیرِ او- با نیرویی پیش‌بینی‌ناپذیر-به پیش می‌روند … هر یک از ما می‌تواند یکی از مسافرانش باشد یا ناظری ایستاده در برابرش، در جاده‌ی تاریخ. تمایزی نه چندان آسان.

 

 

علی صدر  

آذرماه ۱۴۰۴

Cover: THE MONTH OF THE GRAPE HARVEST, 1959 by René Magritte