به بهانهی روز جهانیِ دوقطبی (۳۰ مارس)
اختلال دوقطبی یا disorderbipolar که پیشترها با نام depressionmanic یا افسردگی-شیدایی مشهور بود وضعیتی ذهنی-روانیست که در آن فرد دچار تغییرِ حاد در حالات یا به اصطلاح مود (mood) میشود: تجربهی فورانِ هیجان و عواطف از یکسو (شیدایی) و سقوطِ کامل (افسردگی) از سویی دیگر. وضعیت افسردگی تا حدودی برای عموم آشناست اما مِینیا (mania) یا شیدایی در بیشترِ مواقع با سرخوشی و حالِ خوش اشتباه گرفته میشود، در حالیکه در وضعیتِ حاد اگر نه بدتر، دستکم به همان اندازهی افسردگی صدمهزننده و دردسرساز است.
از نگاهِ تخصصی و تشخیص، این اختلال به گونههای مختلفی تقسیم شده اگرچه بحث و اختلافنظر بر سرِ دقتِ این تقسیمبندی و درجهبندیها شاید هیچگاه تمام نشود. نوع یا تایپِ یک با شدتِ وضعیتِ شیدایی شناخته میشود که پس از آن دورهای از شیداییِ خفیف (hypomania) یا افسردگی را به دنبال دارد. در نوع دوم آنچه مشهود است یک دوره یا اپیزودِ افسردگیِ شدید است و بعدتر دورهای از شیداییِ خفیف. به زبانی دیگر، فردی با اپیزودِ شیداییِ شدید را غالبا در تایپِ یک قرار میدهند و کسی که اپیزودِ افسردگیاش حاد باشد، در تایپِ دو.
این تقسیمبندی، بعدتر چنان جاافتاد که در برخی متونِ درسیِ روانشناسی، اختلالِ افسردگیِ شدید یا همان )Major Depression Disorder( را اینگونه تعریف کردند: نوعی از اختلال دوقطبی که فاقدِ اپیزود شیدایی است. فرد در واقع در انتهای دورهی افسردگیِ شدید، هیچ شکلی از شیدایی را تجربه نمیکند. در این معنا، اگر اختلالات را در شکلهای جدیدش همچون طیف ببینیم اختلالِ افسردگی هم، گویی در راستای طیفِ دوقطبیست.
نوعِ دیگر و متداولترِ این اختلال، همان گونهایست که به سایکلوتایمیا (Cyclothymia) مشهور است. هر دو اپیزود در شکلی خفیفتر وجود دارند و فرد در اغلب مواقع و در هیچکدام از اپیزودها در زندگیِ روزمره دچار مشکلِ جدی نمیشود، اگرچه کنارآمدناش با امور عادی و روابطِ اجتماعیاش با کلنجار و دشواری روبهروست.
به همان شکل که در وضعیت افسردگی فرد تهی از انگیزه و علاقه به انجامِ هرکاریست، از انجام هیچ چیز لذت نمیبرد و فاقد توان و تمرکز برای انجامدادنِ دمِ دستترین کارهاست در وضعیت شیدایی ممکن است سرشار از انرژی و هیجان برای انجام هرکاری باشد. علاقهی بسیار به حرفزدن در کنارِ غلیانِ شکلی غلوآمیز از اعتمادبهنفس، خوشبینی و امیدواری از دیگر مشخصاتِ شیدایی است. خواب، اشتها و عاداتِ فردی، روابطِ اجتماعی، قضاوتها و سلایق و رفتار در هر دو حالتِ فوق شدیدا تحت تاثیر قرار میگیرند. به همین دلیل، از دیدِ دیگران، رفتار و شخصیتِ کسی که به این اختلال مبتلاست، سرشار از تناقض و سردرگمیست.
پیچیدگی اصلی اینجاست: فهرست بالا میتواند ادامه یابد، برای هیچکس ثابت نباشد و هرکداماش ممکن است در شکل خفیف یا شدیدِ اختلال دیده شود. از آن مهمتر، حالات طبیعیِ اغلبِ آدمها از الگویی مشابه با همین تغییرِ مود پیروی میکند. در نتیجه به نظر میآید الگوی رفتار همهی انسانها منطبق بر نوعی وضعیتِ دوگانه و متضاد است: روزها و ساعاتی سرشار از انگیزه، خوشبینی و نیروی انجامِ کارها و ساختنِ مناسباتِ اجتماعی، و سپس غلتیدن در گونهی متضادش: بیانگیزگی و بیعلاقگی به بسیاری چیزها یا همهچیز و فاصلهگرفتن از دیگران و ترجیحدادنِ تنهایی و عزلت به همنشینی و زندگیِ اجتماعی.
منتقدانی معتقدند وقتی این الگوی رفتاری از حدودی قراردادی -که چون عمومیت دارد نُرم تلقی میشود- خارج شود، از دیدِ جامعه لایقِ برچسبِ بیماری یا اختلال است. این ایده، مادامیکه «وضعیتِ نُرم» را با شکلی خفیف و یا نهایتا سایکلوتیمیک مقایسه کند مخالف چندانی ندارد اما در مواجهه با موارد شدیدِ نوع یک و دو، ممکن است بیشازاندازه سادهانگارانه به نظر آید. برخی از نمونههای شدید، نه در حالتِ شیدایی و نه در حالت افسردگی، کمابیش از پسِ هیچیک از امورِ متداول برنمیآیند. هفتهها ماندن در رختخواب و خودداری از رسیدگی به بهداشتِ شخصی و یا صدمههای جدیِ فیزیکی به خود در اپیزود افسردگی یا برقراریِ ارتباط جنسی با آدمهای ناآشنا، خرجکردنِ تمامِ دارایی بر سرِ چیزهایی بیارزش و یا رفتارهای عجیب در مکانهایی نامناسب و سپس فراموشی یا احساسِ شرمندگیِ شدید از آنها در اپیزودِ شیدایی را به دشواری بتوان به تفاوت با نرمهای قراردادی تنزل داد و بیاهمیت دانست.
نمونههایی از تحقیقاتی که به رابطهی افسردگی-شیدایی با خلاقیت پرداختهاند نشان دادند همان اندازه که در نویسندگان اپیزود افسردگی مشهودتر است، در میان اهل هنر (موسیقی و بازیگری و نقاشی و…) اپیزود شیدایی متداولتر به نظر میآید. البته باید در نظر داشت تحقیقاتی از این دست همیشه متهم به داشتنِ ابهاماند در کلیدیترین جنبههای نظریشان: خلاقیت چیست و کارِ یک نفر را با چه معیاری میتوان هنر به حساب آورد، و کم نیستند مطالعاتی که هیچ ارتباط معناداری نیافتهاند. در همین زمینه، نقدِ جدیِ دیگری هم مطرح میشود: اغلبِ مواردِ موفق و آشنای تاریخی و بررسیشده نمونهی اختلال خفیف و اَشکالی از سایکلوتیمیک بودهاند.
واقعیت این است که کمتر وضعیتِ ذهنی-روانی به اندازهی اختلالِ دوقطبی توجهی عمومی و نوعی کششِ پنهان به وجود آورده و کمتر وضعیتِ بهاصطلاح «غیرعادیِ» روانی به اندازهی شیدایی یا مِینیا هواخواه داشته است. این تصور که اغلبِ آفرینشهای ادبی و هنری نتیجهی چنین حالاتیست در نظرِ بسیاری آدمها یک واقعیتِ انکارناپذیر است و کمتر بحثی دربارهی این پدیده میتوان یافت که به فهرستی کوتاه یا بلند از برخی از نامآورترین چهرههای تاریخ اشاره نکند؛ از همینگوی، فاکنر و ولف تا چایکوفسکی، گوگن و مونک، و صدالبته ونگوگ که به اصطلاح نمونهای تکستبوک (Textbook) بود. همینطور نیچه که در کنارِ اعترافهای بهجا مانده از خودش، الگوی نوشتههایش منطبق بر همان مدلِ آشنای شیداییِ شدید و افسردگی طولانی بود.
مشهورترین نمونهی ایرانی صادق هدایت بود که موضوع بسیاری گمانهزنیها و نوشتههای گاه تکراری و سطحی شد. او را تاحدودی به سببِ آخرین اپیزودِ زندگیاش در تلقیِ معمول به افسردگی میشناسند، اما کمتر کسی که با زندگی و قلماش آشنا باشد ممکن است متوجه احوالاتِ آشکارا مَنیکِ او نشود. به این مورد البته میتوان نکتهای دیگر هم افزود: در فرهنگِ ما که اندوه و افسردگی و نالیدن از جفای روزگار غالبا ستایش میشود و هواخواه دارد، تصویرِ آدمِ غمآلود و محزون همطراز با وزانت و اعتبار تلقی میشود و سرخوشی و شوریدهحالی -فارغ از هر نتیجه و دستاوردِ احتمالیاش- به سبُکسَری و سطحیبودن منتسب خواهد شد. چنان تصویری تا انتهای قرن نوزدهم در اروپا و جاهای دیگر هم رواج داشت که گوشهای از آن را میشود در تاریخ پرترهنگاری و عکاسی مشاهده کرد. طرزفکری که رفتهرفته تغییر کرد و شمایلی از سلامت روانی و فیزیکی -حتی به شکلی متظاهرانه با خندههایی تصنعی- به عنوان ارزش جایگزینِ تصویر پیشین شد.
در هر حال، انتظارِ عمومی و کلیشهای از هنرمند و نویسنده نوعی رفتارِ عجیب و نامتعارف است. آدمی در خودفرورفته، تاحدودی ناامید، کمی بدبین و در اغلب موارد بیتوجه به آدمها و جهان اطرافاش که ناگهان با شوق و هیجانی آتشفشانی و مهارناشدنی به یکچیز و تنها همان یکچیز میپردازد، آنرا می آفریند یا دربارهاش مینویسد و بعد دوباره به همان مکانِ ساکت و اسرارآمیزش باز میگردد. آدمی متعادل با حالاتی پیشبینیپذیر و رفتاری قابلاعتماد ممکن است همکار یا همسر مناسبی باشد اما با تصویر جذابِ هنرمند یا متفکرِ پریشانحال فرسنگها فاصله دارد. وقتی از استیون فرای -نویسنده، هنرپیشه و کمدینِ نامآشنای انگلیسی – دربارهی موفقیت و شهرتاش پرسیدند، گفت «من یهودیام و اختلال دوقطبی دارم، چگونه ممکن است چنین کسی در هالیوود موفق نشود؟»؛ طعنهای آشکار به تاثیر کلیشهها در قضاوت. در نتیجه، از نگاهِ بسیاری، افسردگی-شیدایی بیش از آنکه اختلال باشد، فرصت یا نشانهای مطلوب است برای موفقیت در قلمرویی هیجانانگیز.
آنچه در میانهی این تصور و تفسیرِ خام و کلیشهای از وضعیتی روانی-ذهنی از چشمها و نگاهها دور میماند این حقیقت است که آفرینش و خلاقیت -وقتی ناب و اریژینال باشد و اسبابِ شهرتِ فرد شود- تنها به وضعِ ذهنی-روانی خالقاش وابسته نیست و پای بسیاری عوامل ریز و درشت دیگر هم در میان است. سردرآوردن و کنجکاوی در مصائبِ روزمره و بالاپایینهای روانیِ فرد پس از خواندنِ رمانِ بزرگ، گوشدادن به سمفونیِ برجسته یا دیدنِ تابلوی شاهکارِ اوست که ممکن است برای کسانی جالب شود و نه به عکس، مگر آنکه اداها را جدیتر از ایدهها گرفته و معیارِ قضاوتِ کتاب را جلد آن بدانیم. زمانی در تصور عموم، سل را بیماری نخبگان و فرهیختگان میدانستند و اعتقادشان بر آن بود که حتی چهره را زیبا میکند و مرسوم شدهبود چهرهی زنان رنگپریده و بیرمق به تصویر کشیده شود. مشهور است که گفته میشد نقص بزرگِ ویکتور هوگو را مسلول نبودن می دانستند و نتیجه میگرفتند هرگز در حدواندازهی یک نویسندهی عالی نخواهد شد.
علی صدر
فروردین ۱۴۰۳
نقاشی: اثر رنه ماگریت (نقاش سورئالیست بلژیکی) با نام فصل پنجم یا La Cinquième Saison


بیان دیدگاه