کلاسیکهای روانشناسی (۱) – آلفرد اَدلر
در کنارِ یافتنِ سرِنخهایی که نشان دهد شکست و موفقیتِ آدمهای مشهورِ تاریخ از چه ناشی شده، کسانی هم معتقدند برخی عواملِ فیزیکی و حوادثِ ظاهرا نامرتبط را میتوان در معادله گنجاند و نتایجی هیجانانگیز و گاه مجادلهبرانگیز گرفت که سرگرمکننده هم باشند. مثلا مینویسند کلافگیِ سارتر از انسانها و نگاهشان تاحدی به شکلِ ظاهریِ خودش برمیگشت، ناتوانیِ نیچه در ارتباط با زنان در پدیدآمدنِ آن جملاتِ آتشین بیاثر نبود و کمی تحویلگرفتنِ نقاشیهای آدمی بیاستعداد از خانوادهای گمنام ممکن بود از کشتهشدن میلیونها آدم در دومین جنگِ جهانی و مشهورشدنِ مخوفِ وی پیشگیری کند. قدِ کوتاه ناپلئون هم عموما با آنهمه اصرارش در بههمریختنِ دنیا مرتبط دانسته میشود.
اینها همه حدسیاتیست غیرقابلِ اثبات و غیرقابلِ چشمپوشی. همان اندازه که شوخی به نظر میرسند، ممکن است جدی هم گرفته شوند. مدافعِ سیاستهای رفاهِ اجتماعی اگر از خانوادهای مرفه باشد خواهند گفت نفساش از جای گرم میآید، اگر بیبضاعت باشد، خواهند گفت در فکرِ به جیبزدنِ چیزهاییست که ندارد.
یکی از مشهورترین و نخستین چهرههای علمِ روانشناسی و شاخهی روانکاوی، خودش سوژهی بسیاری از این گمانزنیهاست. آلفرد اَدلر اگرچه در ابتدای مسیرِ پیشرفت، همکار و همراهِ زیگموند فروید شد، به مجمعِ چهارشنبههای او پیوست و بعدتر نخستین رئیسِ جامعهی روانکاویِ وین شد اما شهرت و موفقیتاش تا حدودی مدیونِ فاصلهگرفتن از دانشمند بزرگ و یکدنده بود. حاضر نشد بپذیرد تنها با برخی مفاهیمِ جنسیِ متمرکز بر دورههای نخست زندگی، میتوان علل و چگونگیِ شکلگیریِ زندگیِ فرد را تا به آخر توضیح داد. شاکلهی زندگی را مبتنی بر مفاهیمی دیگر میدانست اگرچه همچنان نگاهاش را بر مراحلِ نخست زندگی و تا پیش از بلوغ حفظ کرد.
اَدلر بر این عقیده بود که کودک ناتوان است، و به سرعت متوجه این ضعف و درماندگی در برابر نیروی بزرگسالان میشود. درکِ این واقعیت به او نوعی احساسِ حقارت میدهد که میتواند به چیزی مبدل شود که او ناماش را «عقدهی حقارت یا خودکمبینی[۱]» گذاشت. اصطلاحی چشمگیر که به یکی از دو عاملِ شهرتِ جاودانهی اَدلر مبدل شد. از این پیشزمینه نتیجه گرفت سرنوشتِ زندگی تا حدودی متاثر از کیفیتِ این خودکمبینی و چگونگیِ واکنش به آن خواهد بود. ادعا میکرد مواردی همچون بچهی آخر بودن در خانوادهای پرجمعیت یا برخورداری از مشکلاتی جسمی ممکن است به آن احساسِ خودکمبینی ژرفای بیشتری بدهد و در نتیجه واکنش به آن را دشوارتر کند. با تمرکز بر همین مدعاها بود که سروکلهی تحلیلهایی از جنسِ مثالهای ابتدای این نوشته پیدا شد.
مبتلاشدن به نوعی از راشیتیسم باعث شد که راهافتادناش به تاخیر بیافتد و چهارساله بود که ذاتالریهای شدید نزدیک بود کارش را در همان ابتدای زندگی تمام کند. بعدتر گفت وقتی مرگ را در همان کودکی بیخِ گوشاش دید تصمیم گرفت دکتر شود؛ لابد به این دلیلِ ساده که دستکم بتواند جانِ خودش را نجات دهد. در هرحال، بسیار پیش از امکانِ پزشکشدن و با آن همه ناتوانی که بر سرش ریخته بود یکی از معلمها پیشنهاد داد بهتر است مدرسه را رها کرده و دنبال یادگرفتنِ مهارتی برای امرار معاش برود؛ مثل بیشمار مواردِ دیگر، خوششانس بود که به حرفِ معلماش گوش نکرد.
کسانی بعدتر نتیجه گرفتند همین مشقات و تجربیاتِ ناخوشایند بود که آلفرد اَدلر را به این نظریه رساند که احساسِ حقارت، مهیبترین تجربهی سالهای نخست زندگیست و واکنش به آن است که تعیین میکند آدمیزاد با زندگیاش چه خواهد کرد. با فروید که مصرانه میگفت همیشه پای امیال جنسی در میان است سرشاخ شد و مکتبِ خودش را پایه گذاشت. اگرچه در شهرت، هرگز به پای فروید نرسید -شاید چون حقارت به اندازهی امیالِ جنسی، سکسی نبود- اما تاثیرِ دیدگاههایش چنان عمیق بود که بعید است هنوز پس از صدسال هیچ جلسهی روانکاوی را بتوان به سرانجام رساند بدونِ آنکه رد پای اَدلر در آن باشد. تاکید فروید بر ناخودآگاه و تمرکزِ اَدلر بر تاثیراتِ آنچه ما آگاهانه تصمیم به انجامشان میگیریم از دیگر موارد اختلافِ نظرشان شد.
شاخهی روانشناسیِ فردی[۲] که او پایه گذاشت -و دومین عاملِ شهرتاش به حساب میآید- تلاش میکرد نشان دهد برای درکِ مشکلاتِ ذهنیِ فرد، لازم است نخست همهی زندگیِ او و مناسباتاش با جهان و آدمها را فهمید. برخی منتقدان نوشتند انتخابِ آن اصطلاح از سوی اَدلر اسبابِ کژفهمی شد چراکه در برداشتِ نخست به نظر میآید در آن مکتب تلاش میشود آدمی را به صورتی منفرد و مجزا یا همان «فردی» دید درحالیکه تمامِ تلاشِ اَدلر تاکید بر تحلیلِ روانِ انسان به پایهی نگاهی جامع بود: آدمی از دیگران و محیطاش جداکردنی نیست و برای فهمِ یک انسان همهچیزِ او را باید در نظر گرفت.
در مهمترین اثرش شناختِ طبیعتِ انسان[۳] -که یکی از کلاسیکهای روانشناسی به حساب میآید- بخشِ عمدهای از نظریاتاش را شرح داد. شاید بتوان تمامِ حرفهایش را چنین خلاصه کرد: آنچه گمان میکنیم نداریم تعیین میکند در زندگی چه خواهیم شد. تاکیدی عمیق بر هدف داشت و بر این باور بود که روان هم مثلِ بدن اجزایی دارد متشکل از نیروهایی متفاوت که میتوان پنداشت با تمامِ تفاوتهایشان در یکراستا حرکت میکنند؛ به سوی هدفِ زندگی یا به زبانی دیگر، همان چیزی که میخواهیم باشیم.
مینویسند به عکسِ فروید که متهم بود روانشناسی را برای طبقهی الیتِ جامعه و حلقهای محدود از آدمهای مطلع و درسخوانده نگه میداشت، اَدلر معتقد بود لازم است مردمِ عادی هم درکی عمیق و بیواسطه از روانشناسی به دست آورند و این کمک خواهد کرد خودشان برای گرفتاریهاشان چارهای بیابند. آن کتاب کوششی در همین زمینه بود، آن را با جملهای از هرودوت آغاز کرد که «سرنوشتِ یک انسان در روحِ او نهفته است» و کمابیش در تمامِ کتاب بیش از آنکه در تلاش برای توضیحِ نظریاتی روانشناسانه و شرحِ فنی تفکراتاش باشد به فلسفهورزی و گاه موعظهکردن پرداخت.
جایی در کتاب نوشت «دشوارترین کار برای یک انسان شناختِ خویش و سپس تغییر آن است». چه او را روانشناس بدانیم، چه فیلسوف یا موعظهگر، باید اذعان کرد دست روی نکاتی بنیادین میگذاشت و در عین همدلی دلسوزانهاش با انسانها، صراحتا توجه میداد «تغییرکردن» فقط به هوسِ ما وابسته نیست و بهتر است دشواریاش را جدی بگیریم.
علی صدر
اردیبهشت ۱۴۰۳


بیان دیدگاه