منتشرشده در ویژهنامهی نوروزی اعتماد
زمانی قدرتمندترین زنِ سرزمین خویش بود، همسرِ پادشاه. بختاش که برگشت، از چشم افتاد، به روابط خارج از عرف متهم، محاکمه و زندانی شد تا زمان اعداماش فرا رسد. مقرر بود جلادی با شمشیر سر از تناش جدا کند. نوشتهاند اگرچه آن اتهامها را واهی میدانست و لحظهای از انکارِ تمامیشان باز نایستاد با خونسردی و آرامش حکم را پذیرفت و به مزاح گفتهبود خوشبختانه گردن کوچکی دارد. با اینکه میدانست همهی این قشقرقها نخست نتیجهی به دنیا نیاوردنِ پسری برای پادشاه و سپس توطئهی دشمنانِ قسمخوردهاش در دربار است آخرین جملاتاش پیش از زانوزدن در برابر شمشیرِ جلاد، کماکان در حمایت و احترام به شوهرِ بیوفای سابق و پادشاه وقت، هنری هشتم بود. لحظاتی پیش از اجرای حکم، کتاب دعای شخصیاش را به یادگار به ندیمهاش داد. در حاشیهی یکی از صفحات، به دستخط خودِ اَن بولین[1]، یکی از سادهترین و در همانحال آشکارکنندهترین عبارات دربارهی کارکردِ امید به یادگار مانده است: "مرا در میان دعاهای خویش به یاد آر که امید به آن این روز را به روزِ دیگر میرساند". پس از گذشت بیش از پانصدسال هنوز روشن نیست آن عبارت را چه زمانی نوشته بود، پیش از اتهام، پس از محاکمه، در ایامِ زندان یا شبِ پیش از مرگی ناگزیر. هرچه بود خود را نیازمندِ"امید"ی می دانست که نهایتِ کارش، رساندنِ آدمی از یک روز به روزِ بعدیست.
کسانی به طور پیشفرض، امید را مفهومی نیک میدانند. به بیانی کلیشهای توصیه به امیدواری میکنند و فرضشان بر آن است که آدمهای ناجور ناامیدند و شرارتِ آدمهای نابکار ناشی از ناامیدی و کلافگیِ آنهاست. ای کاش چنین بود. واقعیت آن است که امید هم -نظیر هر پدیدهی ذهنی و فکریِ دیگری- در انحصار هیچ گروهی از انسانها نیست. ریچارد رورتی روزگاری نوشت در جناح چپ هنوز بسیاری امیدوارند فلسفهای یافت شود که برای راستها قابل استفاده نبوده و تنها وقفِ استفاده برای چیزهای خوب شود و اضافه کرد "غافل از اینکه هر طرزفکر و بینشی ممکن است به کار هرکسی بیاید". همواره در تلاشیم به خود و دیگران بقبولانیم برخی چیزهایی که میپنداریم خوباند تنها متعلق به همان آدمهاییاند که ما میپنداریم خوباند. در گفتگویی تاملبرانگیز در فیلم مشهورِ تارکوفسکی و در شرحِ اتاقی که هر آرزویی را برآورده میکند، استاکر گفت: ناچار شدند دسترسی به منطقه را ممنوع کنند، "کسی چه میداند مردم چه آرزوها که نداشته باشند؟" هشداری بود آشکار که برآوردهشدنِ آرزوهای نهانیِ بشر ممکن است چندان هم مطلوب نباشد. چه امیدها که همان بهتر هرگز به واقعیت بدل نشوند.
اگر شرورترین و نیکخواهترینهای عالم را از دو سوی نمودار کنار بگذاریم، برای تمامِ انسانهای باقیمانده هم امید نه یک مصداق دارد، نه یک معنا و نه یک کارکرد. مانند همهی چیزهای این جهان، هم طرفداران بیشمار دارد و هم مخالفان پرشمار. در میان مخالفانِ امید، کمتر توصیفی به اندازهی نقلقولی از نیچه شهرت یافت که امید را بدترینِ شرارتها میدانست چون اسباب طولانیتر شدن عذابِ آدمیست. همچون بسیاری مواقع دیگر، فیلسوف آلمانی تلاش چندانی برای توضیح و اثبات ادعایش نکرد جز شرحی کوتاه از افسانهی مشهورِ یونانی. زئوس به تلافیِ گناهِ پرومته که آتش را از قلمروی خدایان دزدیده بود، ظرفی[2] محتویِ تمام مصیبتهای ممکن را از طریق پاندورا -نخستین زنِ میرا- به میانِ آدمیان فرستاد. پاندورا از سرِ کنجکاوی درِ ظرف را گشود و نتیجه را از آن پس همه میدانیم؛ هرآنچه بلا و گرفتاری بود بر زمین و میانِ آدمیان جاری شد. در نسخهی رایج و مشهور، پاندورا تا به خود بیاید و بخواهد درِ ظرف را ببندد، تنها یک چیز در آن باقی ماند: امید. قرنها بحث بر سر این است که امید در آن ظرف چه میکرد. نیچه بر این باور بود که اتفاقا جایش همانجاست و در میانِ مصیبتها، از همه بدتر همان امیدِ لعنتیست که مردمان را مجاب میکند به تمامِ این گرفتاریها و ذلتها گردن نهند و همچنان تاب آورند. خودش هم قاعدتا به چیزی امید داشت که تا به آخر ماند تا بیماری از پا درش آورد.
متخصصانی هم امید را به انواع خوب و بد تقسیم کردهاند به این بهانه که امیدِ واهی -یا همان شکلی از امید که امکان تحقق ندارد- نتیجهای جز دردسر و آزردهخاطری نخواهد داشت، امیدِ خوب باید پایه در واقعیت داشته باشد و محققشدناش محتمل باشد. این نگاهِ عملگرایانه به امید بیش از آنکه معطوف به ماهیت، خاستگاه و چگونگیِ پیدایشِ امید باشد، به دستورالعملی میماند برای چسبیدن به یک فرم و رهاکردنِ فرمی دیگر. واقعیت آن است که امید از اساس رابطهای تنگاتنگ با مخمصه و گرفتاری دارد. وقتی همهچیز بر وفق مراد و روبهراه است، کمتر کسی به امیدداشتن و امیدواربودن نیاز احساس میکند. کارهای روی غلتک و امورِ مطابق میل، به اعتماد به نفسی میانجامد که ناشی از همان موفقیتهای ملموس است. امید، رویهمرفته احساسیست متعلق به زمانهی ناچاری و نابسامانی. شیوهای برای متصل کردنِ خویش به وضعیتی بهتر در آیندهای دورتر. وامیست برای همآوردی با گرفتاریهای امروز به پشتوانهی موفقیتهای فردا. نیرویی ذهنی و گذراست که نه برخاسته از واقعیتِ امروز که ناشی از تصورِ فرداست. تقسیمبندیِ امید به فرمهایی نظیر واقعگرایانه، یوتوپیایی، متعالی و نظایر آن که در شاخههایی از روانشناسی مرسوم است، به بازی با کلمات و مفاهیم میماند و بیش از آنکه به روشنشدنِ موضوع کمک کند اسبابِ پیچیدهتر شدنِ پدیدهای نسبتا واضح است.
شاید راهگشاترین بحث را بتوان تمایز میانِ "امید" و "خوشبینی" دانست که روانشناسان دربارهاش بسیار نوشتهاند. در نظری کلی، خوشبینی کمابیش موثرتر و جامعتر از امید دانسته میشود و تصور بر این است که تا حدودی پایه در برآوردی دقیقتر از جوانب امور دارد و فردِ خوشبین دلایلی قابلِ ارائه و نیز قابل استناد برای پشتیبانی از طرزفکرش دارد. اما امید -اگرچه نیازمند درجهای از خوشبینیست- میتواند تا حدودی غیرقابل توضیح بوده و تنها متکی بر عواطفی آنی یا تصوراتی پرابهام باشد. به بیانی دیگر، فرد میتواند در اعماقِ مصیبتهای مطلق و بدون شواهدی قابلِ طرح، همچنان امیدوار بماند. از فردِ مدعیِ خوشبینی اما، انتظار میرود برای آن طرزتلقی چند دلیلِ قابلِ شنیدن رو کند. خوشبینی تا حدودی طرزفکر و امید را احساسی درونی طبقه میکنند.
در تاریکترین روزهای زندگی میتوان همچنان به تغییری بنیادین در زمانی نامعلوم امیدوار بود و کمتر کسی با شنیدن این درجه از امیدواری به آدم خرده میگیرد. برتراند راسل در مقالهی مشهورِ آیندهی بشریت از قضا نوشت هرچه نگونبختی شدیدتر، امید هم شدیدتر. در همانحال اگر همان فرد و در همان اوضاعِ تیره ابراز خوشبینی کند، بیشتر محتمل است به عقل و فهماش به دیدهی تردید نگریسته شود. پس میتوان با کمی احتیاط نتیجه گرفت خوشبینی -چه در مقیاسی فردی و چه اجتماعی- نشانهای مطلوب از اوضاعِ دارندهی آن است؛ در برخورد با امیدواری اما، لازم است هشیاریِ بیشتری به خرج داد. در این معنا، عاقلانهتر است نگران جامعهای بود که هر دم مشتاق تزریق سرمِ امیدواری است. دلمشغولیِ وسواسگونه و دائمی با مفهوم امید، تلویحا به معنای وسعت و عمق گرفتاریهاست. در همانحال که خوشبینی، در شکل متعارف و طبیعی، ناشی از وجود فکتها و دلایلیست که آینده را مطلوبتر از امروز مجسم میکند و تحققاش را محتمل.
چرخیدنِ دائمی حول مفهوم امید نیز دستکم به دو گرفتاریِ عمده خواهد انجامید. امیدی که بیسرانجام و بیثمر بماند غالبا به واکنش عاطفیِ وارونهاش مبدل میشود: ناامیدی و سرخوردگی. پس از سرآمدنِ دورهی آن واکنشِ عموما خودکار، بیآنکه عللِ شکستها روشن باشد، توصیه به امید و امیدواری از همهسو سرازیر میشود و دوباره چرخهی پیشین آغاز میشود. علاوه برآن، خوشبینی بر زمینهای استوار است و به منطقی پشتگرم. به نتیجه نرسیدناش، فرد را وامیدارد در دلایل و پسزمینهی آن طرزِ بینش و انسجامِ منطقیاش تجدید نظر کند و از آن شکست درسهایی بگیرد. امید، غالبا بر احوالاتی ناآگاهانه و زمینههای عاطفیِ پرابهام استوار است بیآنکه ملزم باشد خود را به واقعیتِ جهانِ خارج از ذهن متصل نگه دارد یا حتی از انسجامی منطقی برخوردار باشد. به بیانی دیگر، میشود بیخود و بیجهت و در هر شرایطی همیشه امیدوار ماند بیآنکه راهِ رهایی از آن مخصهها حتی در تئوری قابلِ تصور باشد.
ناگفته نماند همین خصوصیتِ امید در طول تاریخ ستایشگران بیشمار یافته چراکه توانسته در تیرهترین لحظهها به یاری انسان بیاید و او را از درون دشوارترین زمانها بگذراند. با این وجود، انکارکردنِ سازوکاری ذهنی-روانی که بهصورت طبیعی شکل گرفته و در زمانهایی معین تواناییِ معجزه دارد به همان اندازه خطاست که بخواهیم از چنین پدیدهی طبیعی در روانِ انسان به عنوان ابزاری منطقی و کاربردی برای مواجهه و حلِ مشکلاتِ پیچیده استفاده کنیم.
اگر چنین کنش-واکنشهایی را در سطح فردی بپذیریم، بیفایده نیست در نظر آوریم همین پدیدهها در سطح اجتماعی چه اندازه پیچیدهتر خواهند بود. قرنها مینوشتند امید و خوشبینی مسریاند، تحقیقات علمیِ متاخر هم نشان میدهد کمابیش چنین است. امید و خوشبینی در سطحی فردی میتواند به ابعادِ گروهی برسد و در صورت تداوم و نیرومندی در لایههای اجتماع ریشه بدواند. با اینحال، از همان ضعفها که در سطحِ فردی لطمه میخورد در فرم اجتماعی هم صدمه میبیند؛ اگر نگوییم که خسرانِ فرمِ اجتماعیاش عمیقتر است.
مسئله این است: رابطهی امیدِ امروز با دستاوردهای آتی عمیقا مبهم، و فهماش، شاید بتوان ادعا کرد ناممکن است؛ این دو به کلی به قلمروهایی متفاوت متعلقاند. امید را در بهترین حالت میتوان وضعیتی ذهنی به حساب آورد که بالقوه به تقویتِ انگیزههای فرد برای دستزدن به کنش کمک میکند، حتی آنگاه که نمیداند آن کنشِ مطلوب دقیقا چیست. از آن سو، تغییرات اجتماعی برآیندِ خواست تکتک افراد نیست حتی وقتی آن افراد بدانند به دنبال تغییر چهچیز به چهچیزند. در میانهی تغییراتِ اجتماعی که زمانبرند، فکر آدمها و در ادامه، نگاه و بینششان تغییر میکند و از فاصلهای دورتر و در افقی تاریخی، دشوار بتوان دانست جامعه آدمها را عوض میکند یا آدمها جامعه را. امید در این میان، افزودنیِ مُجازیست برای طعمدادن به ترکیباتِ اصلی که نقشهای تعیینکننده دارند. مقدارِ زیادش فقط در ذوق نمیزند، چهبسا ناظر را به فکر بیاندازد این همه ریخت و پاشِ امید ممکن است به قصدِ پوشاندنِ بیکیفیتی یا ناکافیبودنِ مواد اصلی باشد. از بنجامین فرانکلین نقل است آنکس که تنها به امید زنده است، در گرسنگی خواهد مرد.
علی صدر
بهمنماه ۱۴۰۲


بیان دیدگاه