دانته معتقد بود داغ‌ترین جای جهنم برای کسانی کنار گذاشته شده که در زمانه‌ی بزرگ‌ترین فجایعِ اخلاقی خود را کنار می‌کشند یا بی‌طرفیِ خویش را حفظ می‌کنند[1]. نمی‌دانیم این قضاوتِ سخت‌گیرانه‌اش ناشی از تجربه‌ای شخصی بوده یا نتیجه‌ی تاملاتی عمیق از سرِ حوصله و با خونسردی. منتها خبرِ بد برای دست‌اندرکارانِ جهنم این است که اگر توصیه‌ی ادیبِ ایتالیایی معیار باشد باید در فکر گسترشِ ابعادِ آن "داغ‌ترین محل" باشند. چندصدسال بعد هم‌وطنِ دیگرش در حینِ تنظیمِ فهرستی از تکنیک‌ها، توصیه‌ها و کلک‌ها برای حفظِ قدرتِ شهریاران، رای داد که مردمان جملگی آدم‌هایی مکار، نمک‌نشناس، دروغ‌گو و طماع‌اند و تنها چیزی که برایشان مهم است نفعِ شخصی‌ست. چندان در فکر تفکیک مردم میانِ فردوس و دوزخ نبود اما با فرمانی که پیش می‌رفت و شناختی که از شهریارانِ عالم داریم، به قولِ خیامِ خودمان "فردا بینی بهشت همچون کفِ دست".

در دورانِ کلاسیک، غلوکردن مد بود و اهلِ قلم روی دست‌هم بلند می‌شدند. قرن‌ها طول کشید تا نویسندگان و شعرا دریافتند حرف را می‌شود بدونِ تزریقِ هیجانِ مفرط و عباراتِ شورانگیز زد بی‌آن‌که از ظرایف و زیبایی‌اش کاسته شود. تا اینجای کار مشکلی نیست. خطر آنجاست که کسانی این حرف‌ها را کماکان جدی بگیرند. و از آن مهم‌تر: غلو یک چیز است و خطا یک چیزِ دیگر.

یک‌روز حوالیِ سه صبح وقتی زنی جوان به خانه‌اش در یکی از شلوغ‌ترین محلات نیویورک بازمی‌گشت مردی به او حمله کرد و دو بار با چاقو به او ضربه زد. در اثر جیغِ قربانی فرار کرد، یک‌ربع دیگر برگشت و زنِ نگون‌بخت را که نتوانسته بود خود را به داخلِ ساختمان بکشاند دوباره زیر ضرباتِ چاقو گرفت، به او تجاوز کرد، پول‌هایش را دزدید و فرار کرد. وقتی پس از کمی تاخیر سرآخر ماجرا به روزنامه‌ها کشیده شد، کم‌تر کسی اهمیت می‌داد چه بر سرِ قربانی آمده، بحث بر سرِ آن بود که چگونه می‌شود در یکی از شلوغ‌ترین نقاطِ یکی از شلوغ‌ترین شهرهای دنیا وسط کوچه و در فضای آزاد قتل و تجاوز را در بازه‌ای نیم‌ساعته اجرا و بدون مزاحم صحنه را ترک کرد. وجدانِ جامعه که آن شب خیلی بهش سخت نگذشته بود نیاز داشت توضیحی بیاید. پس کسانی دست‌به‌کار شدند و یکی از مشهورترین اصطلاحاتِ روان‌شناسی در نتیجه‌ی تحلیلِ آن واقعه متولد شد: اثرِ نظاره‌گر یا bystander effect. به زبانِ ساده یعنی فرد در نتیجه‌ی حضور دیگران کمتر محتمل است به یک مسئله واکنش نشان دهد، در همان حال که در موقعیتی مشابه و در نبودِ دیگران یا عده‌ای اندک ممکن است دست به اقدامی بزند. فرض بر آن است که در جریانِ یک رویداد، هرچه تعداد آدم‌های ناظر بیشتر باشد، احتمالِ واکنشِ ما کمتر است.

گزارشِ پلیس نشان داد که دست‌کم ۳۸ نفر از همسایگان شاهدِ ماجرا بودند. بسیاری صدای فریادِ کاترین را شنیدند و برخی‌شان حتی به صرافت افتاده بودند که چه باید کرد! منتها هیچ‌کس کاری نکرد. ای.ام رازنتال سردبیر مشهور نیویورک‌تایمز کتابی نوشت با عنوان ۳۸‌شاهد و تلاش کرد از طریقِ گفتگو با متخصصان روان‌شناسی و جامعه‌شناسی دریابد یا دست‌کم تلاش کند نشان دهد در ذهنِ جامعه و مردم چه می‌گذرد که چنین چیزی ممکن می‌شود. عریان‌ترین فکتِ جامعه‌شناختی نه از زبانِ یکی از متخصصان که از دهانِ قاتل درآمد وقتی بازرس از او پرسیده بود چطور به فکر افتاده می‌تواند وسطِ خیابان دست به چنان کاری بزند: "می‌دونستم هیچ‌کاری نمی‌کنن، مردم هیچ‌وقت کاری نمی‌کنن".

موردِ کاترین جِنُویز چنددهه به یکی از مشهورترین نمونه‌ها در متون آکادمیک تبدیل شد و کم‌تر دانشجوی این رشته‌ها دست‌کم یک‌بار آن ماجرا را تمام و کمال نمی‌خواند. درباره‌اش کتاب‌ها نوشته شد و از دلِ آن واقعه‌ی خشن و زمخت بحث‌های متعددِ روان‌شناختی و جامعه‌شناختی درآمد: گروهی تلاش کردند با روان‌شناسیِ شهری -به معنای تاثیرِ ارزش‌های زندگیِ شهری بر روحیاتِ آدم‌ها- آن واقعه را توضیح دهند و کسانی با تحلیلِ رابطه‌ی قانون و اخلاق.

مطابق با نظرِ دانته، به وینستون موزلی که نصفِ شب به زنی تنها حمله کرد، پول‌هایش را دزدید، به او تجاوز کرد و سرآخر او را کشت یک صندلی در بخش معمولی سالن داده خواهد شد اما لژ مخصوص را باید برای سی‌وهشت مهمان آماده کرد چون جرم‌شان سنگین‌تر است. این هم عقیده‌ای‌ست و طرفدارانی دارد. کسانی خواهند گفت اگر آدم‌ها بی‌تفاوت نبودند جنایت‌کارها هم این‌قدر جسور و پررو نمی‌شدند. 

اما واقعیت این است که هیچ‌یک از آن آدم‌ها تصور نمی‌کرد وظیفه‌ای قطعی به گردن‌اش است تا در موضوعی که "مستقیما به او مربوط نبود" مداخله کند. قانون که آمد، اخلاق عملا به موضوعی سلیقه‌ای مبدل می‌شود. کسانی هم نظر می‌دهند اخلاقیات بیشتر از آنکه موضوعی عملی باشد، مناسب گپ و گفت و بحث و جدل است. 

از طرفی، همانطور که شریک‌جرم باعث می‌شود حکم در بین مجرمین سرشکن شود، وظیفه‌ی اخلاقی هم میانِ همه‌ی حاضرین تقسیم می‌شود و ممکن است در نهایت به هرکس چیزکی در حد نق‌زدن و لب‌گزیدن برسد.

آگاتا کریستی زمانی گفته‌بود وقتی پای مقدارِ زیادی پول در میان باشد، بهتر است به هیچ کس اعتماد نکنیم. با اجازه از او که در نکته‌سنجی معرکه بود، آن عبارت را وام بگیریم و بگوییم وقتی پای مقدارِ زیادی آدم هم وسط باشد، باز بهتر آن است به هیچ کس اعتماد نکنیم. 

همچنان که امیدواریم سرآخر حق با دانته باشد، سایه‌ی ماکیاولی از سرمان کم نمی‌شود.

 

علی صدر   

مردادماه ۱۴۰۳

[1]  این نقلِ قول که بارها منتشر شده و حتی در سخنرانی چند رئیس‌جمهور ایالات متحده و مقالات متعدد نشریاتی معتبر تکرار شده چندان دقیق نیست و بیشتر استنباط و برداشتی تقریبی‌ست از حرفی که دانته در کمدی الهی درباره‌ی آدم‌های بی‌تفاوت نوشته و برایشان جایگاهی به‌خصوص در نظر گرفته بی‌آن‌که اساسا گروهی را در داغ‌ترین جا بنشاند.