انتظار میرود که هر زندگی سرشار از وقایعی باشد، و سرگذشتِ آدمها نتیجهی چند رویدادِ کلیدی که نقاط عطف قلمداد میشوند. واقعیتِ تلخ یا شاید سرد این است که وقایعِ زندگیِ همهی آدمها کمابیش شبیه به هماند: تولد، کمی سعی و خطا و زمینخوردن و برخاستن، مجموعهی وسیعی از شکستها و سرخوردگیها و تعداد اندکی موفقیت، یک یا چند دلباختگی، چند چیزِ افتخارآمیز و مقادیری شرمساری و سرافکندگی، کمی به دستآوردن و از آن پس اندوهِ ازدستدادنِ همهکس و همهچیز. همهی چیزهایی که به دشواری به دست آمدهبودند. چنددهه بیتوجهی به آنچه که داریم و سرانجام، سالها سوختن در نوستالژیِ از دسترفتنِ همانچیزهای پیشتر بیاهمیت. و در نهایت، خفتن در آغوشِ مرگ. . . شب بخیر.
اگر همهی این وقایع را میشود در چندخط یا نهایتا یک صفحه فهرست کرد، پس این میلیونها صفحهی سیاهشده دربارهی چیست و چرا روایتِ داستانِ هر آدمی این اندازه زمان میبرد و گاه به دفعات گفته و خوانده میشود؟ دانونزینو میگفت برخی آدمها وقایع را دوست دارند و نه افکار را، «ولی وقایع هیچ معنی ندارند، در جهان چیز دیگری وجود دارد که از خود واقعه مهمتر است.»
نمیدانیم در ذهنِ نویسندهی رمانِ «جنونِ دونفره» چه میگذشته اما واضح است که در جهانِ این رمان هم، وقایع چندان معنا و اهمیتی ندارند، و چیزهایی از خود وقایع مهمترند. سر تا تهِ کتاب شرحِ رویدادهای بیشماریست که برای دو مرد رخ میدهد: عشق و نفرت، ازدواج و طلاق، تولد و مرگ، موفقیت و شکست، درماندگی و مبارزه، ترکگفتن و بازگشتن، درمیانهی فعالیتهایی اجتماعی و سیاسی، امیدها و ناامیدیها. همه در بستر پرتلاطم سیاسی و اجتماعی دههی هفتاد و هشتاد. در قلب شهری که تلاطم و آشوب در دیاِناِی آن است: تهران. با این وجود، هیچکدام از این وقایعِ پرشمار نیروی جاذبه و دافعهای ندارند. هیچ رنگی و طعمی. شکست همان اندازه جدی نیست که پیروزی. عشق همان اندازه بیاهمیت است که نفرت. وزن همهشان یک اندازه است: تقریبا هیچ. خصوصیتِ همه یکیست: کمابیش سرد.
یک نفر با محلولی جادویی توانسته احساس را از وقایع بزداید، در انگلیسی میگویند desensitisation، حساسیتزدایی در بسیاری مواقع برابرِ گویا و مناسبی به نظر نمیآید. مسئله بههیچعنوان بر سرِ حساسیت نیست، احساسات و عواطف است که یکسره محو و زدوده شدهاند. در عصبشناسی فرض بر این است که در نتیجهی تعددِ تکرارِ یک واقعه با قطعِ کاملاش، عصبها دیگر به یک محرک واکنش نشان نمیدهند.
پس اهمیتِ روایتِ زندگیِ آن دو مرد در چیست؟ در دوستیشان؛ در چیزهاییکه در رابطهی هریک با آن دیگری میگذرد. زندگیشان گویی بهخودیِ خود معنایی ندارد و تنها در نگاهِ آن دیگری و به میانجیِ آن دیگری به روالی معنادار مبدل میشود. کامو میگفت، نه زندگی پوچ است و نه جهان، پوچی در رابطهی میانِ این دو است. در شکلی وارونه، در این رمان به ظاهر هیچچیز معنا و موضوعیتی ندارد مگر رابطهی این دو نفر.
وقایعِ رمان که گاه به شکلِ رگبار و تگرگ بر سر خواننده سرازیر میشوند، نه خوباند و نه بد. نه دوستداشتنیاند و نه نفرتانگیز. جابهجایی قدرت سیاسی، تظاهرات خیابانی و حتی قتل و خیانت هم یخ و بیمزه است. شخصیتها اغلب یا کلافهاند و یا در رنج. آنچه بر آنها میگذرد غالبا نتیجهی گذر از یکی به دیگریست. فرار از وضعیتِ کلافگی به رنجی تازه میانجامد و رهایی از رنج در نهایت در حالوهوایی از بیمیلی و رخوت تهنشین میشود. به نظر میآید آرتور شوپنهاور که توصیفاش از جهان به حرکتی آونگی میانِ رنج و ملال شهرت یافت در فضای ذهنیِ رمان حاکمِ مطلق است. فیلسوفِ نهچندان خوشمشرب معتقد بود چیزی به نام خوشبختی وجود ندارد و آدمیزاد یا در رنجِ به دستآوردنِ چیزیست که ندارد یا در ملالِ چیزی که اکنون به دست آورده و دیگر شوقی برنمیانگیزد.
و این همه در شهری شلوغ، پرآشوب و ناآرام که از زمین و آسماناش بلا میبارد. شهری که هیچ چیز را جدی نمیگیرد و در خاطر نگه نمیدارد. دکتوروف در یکی از داستانهای کوتاهاش دربارهی شیکاگو به طعنه نوشت: شهری که» مى توانست با تمام چيزهاى بدى كه خدا مقدر كرده است کنار بیاید«، کاش فرصت مییافت و سری هم به تهران میزد. در هر حال، تهرانِ «جنونِ دونفره» هماناندازه دچار رنج و ملال است که آن دونفر ساکنیناش.
اگرچه همهچیز آویخته به آونگِ آرتور از این سو به آن سو میرود اما چیزی -و شاید تنها یک چیز-، جهانِ داستان را به پیش میبرد. یک دوستی. دیدارها، نشستن، نوشیدن، گاهی گپزدن و یککارِ مشترکِ تکراریِ شاید بیفایده: ورقبازی. اما همین دوستیِ ساده به همهچیز امکان ادامهیافتن میدهد. بارِ همهی جهانِ این دونفر بر دوشِ همین رابطه است.
رفاقتی مردانه؟ شاید. در روانشناسی مشهور است که رفاقتِ زنانه و مردانه ماهیتا دو چیزِ متفاوتاند. کتابها نوشتهاند و پژوهشها کردهاند که خصوصیت کدامیک چیست و اگر تمایزی واقعی وجود دارد در کجاست. در باوری جا افتاده فرض بر این است که پایهی رفاقت زنانه بر تبادل عواطف است و پایهی رفاقتِ مردانه بر همان کارِ مشترکیست که دوستی حولِ آن شکل گرفته. نه اینکه در دوستیِ زنانه خبری از مشغولیتی مشترک نیست و رفقای مرد از عواطفشان نمیگویند، بحث بر سرِ وزن هر کدام در شکلدهی به چیزی متمایز است. در همانحال که گفتوگو دربارهی امورِ شخصی و خصوصی محبوبترین مشغولیت در دوستیِ زنان است، ترجیحِ عمدهی مردان بر کار مشترکیست که مبدل به پایهی دوستیشان شده. و این «دوستی» در نهایت -در هر دو جنس- گاه به چیزی قوی و مستحکم مبدل میشود که ماندگار و پایدار است، قراردادی نانوشته و ناگفته که میتوان به آن تکیه کرد و تا بنِ استخوان به آن باور داشت، در همانحال که میدانیم در جهانِ خارج از ذهنِ ما هیچ موجودیتی ندارد. از نسیمی که میوزد هم نامرئیتر و ناملموستر است.
در جنونِ دونفره، دوستیِِ دو مرد تنها نیروی مقابله با آونگِ آرتور در جهانی بیرحم و بیمعناست. پناهگاهی در میانِ هجوم جهان. خطِ حاملی که تکنُتهایی منفصل را بهم ربط میدهد. وقتی از کیشلوفسکی پرسیدند آیا به خدا باور دارد گفت اعتقادش به چیزیست که بتواند نقطهی ارجاعی باشد. چیزی ثابت در جهانی متغیر و ناپایدار؟ نوعی ایستایی در میانِ تلاطمی دائم؟ ریتمی که بتوان به کمکاش از فروغلطیدن به بینظمیِ وحشتآورِ هستی رهایی یافت؟
در این معنا، هرچیزی که بتواند در میانِ امواجِی خروشان و کائوسی دیوانهوار -که زندگی نام دارد -به هیاتِ یک تکیهگاه عمل کند به مقام خدایی خواهد رسید. خطِ حاملی که اصواتِ بیمعنا را به ملودیِ شورانگیزی مبدل کند، سناریویی که به حضورِ شخصیتهایی گسسته و بیارتباط هویتی داستانی دهد، یا پرسپکتیوی که به مجموعهای خط و شکلِ بیخاصیت، تشخصی هنری دهد. اینها هر یک خدایانِ جهانهای خویشاند. در انجیلِ یوحنا آمده: خداوند محبت است؛ در رمانِ مهدی فاتحی، خداوند همان رفاقت است.
زمان اگرچه در روایتِ این رمان میگذرد اما هیچچیز تغییر نمیکند؛ که ایکاش میکرد. در دنیای واقعی با گذرِ زمان چیزها عوض میشوند. به خصوص آدمها، و این مهمترین خاصیت زمان است. در رمانِ جنون دونفره آدمها همیشه هماناند که بودند. تحول به حرف نیست در طرزِ فکر، طرزِ بیان و نگاه است. آنچه زندگی بر سرِ آدمها میآورد -حتی همان تجربهی گذر از ملال به رنج و بازگشت به ملال- آدمها را عوض میکند. فقط به چهرهشان خط و خطوط نمیاندازد، لحن و صدایشان را هم تغییر میدهد. از پا میاندازدشان. حتی اگر دوباره برخیزند و ادامه دهند با همان ریتم قبلی راه نمیروند، بههمان شکل زمین نمیخورند. دوستی هم مثل رودخانهی هراکلیتوس در تغییر دائم است. کاش در این رمان هم تغییر میکرد … درست همچون خدایان که تغییر میکنند.
علی صدر
شهریور ۱۴۰۴
پینوشت:رمانِ جنون دونفره، در ۱۸۷ صفحه و از سوی انتشارات هفتاقلیم هنر به چاپ رسیده است.


بیان دیدگاه