شادی گذراست و اندوه ماندگار. موفقیت به نسیمی ناپایدار میماند، حال آنکه رنج از نسلی به نسلی دیگر دستبهدست میشود. مرگ، آدمها را میبَرد اما حضور سنگینِ خودش دائمیست. آنکه باید بماند میرود، آنکه نباید، برمیگردد. آنچه به دست میآید به شنِ روانی میماند تکیهناپذیر، آنچه قرار بود پشتگرمی باشد، در مهِ سنگین شب ناپدید میشود. پدر رها میکند، دختر میشکند، مادر میمیرد و خانه از هم میپاشد. با تشکر از سینمای اسکاندیناوی که ظرفِ سالهای اخیر جورِ تمام سینمای اروپا را کشیده تا نگذارد از یاد ببریم فیلم خوب چهگونه چیزیست، باید اذعان کرد فیلم آخرِ یواکیم تریِر، کارگردان دانمارکی-نروژی، اگرچه شاهکار نیست اما دستکم به شکلی ملموس و البته حزنانگیز، دربارهی زندگی و آدمهاست.
تکآدمها موجوداتیاند بیمعنا. در وابستگی و همبستگی با یکدیگر، هر تکآدم در نسبت با دیگری معنایی مییابد، یکی شوهرِ دیگریست، یکی دختر، یکی خواهر و آن دیگری معشوق. آجر و گچ و دیوار و پنجره و سقف هم چیزی نیست جز موادی سرد و سخت و بیروح. وقتی کسانی در آن ساکن شوند، میشود خانه. که دیگر سنگ و آجر و چوب نیست، گاه پشتوانه و دلگرمیست، گاه آتشفشانِ دلهرهآوری که هرازگاه می غرد و همهچیز را به هم میریزد. با اینحال، خانه، همچون خودِ زندگی، در پسِ ظاهرِ استوار و سترگاش، ماندگار نیست. در تغییر دائم است. ساکناناش میآیند و میروند، دیوارهایش ترک میخورند، پنچرههایش میشکند، گلدانهایش میخشکند، درختش فرو میافتد. عمارتی که روزگاری به کوه میمانست فرو میریزد. در برابر چشم. چنان ذرهذره که گویی هرگز نبوده. خانه هم ویران میشود، اما نه همیشه به باد و باران، گاه تنها به ساکنینی که رهایش میکنند. خانه را نمیشود رها کرد. از هم میپاشد.
ناتالیا گینزبرگ زمانی نوشت «کسی که ویرانی خانهها را دیده است به وضوح میداند گلدان و تابلو و دیوارها، اشیایی ناپایدارند. خوب میداند خانه از چهچیز ساخته شده. یک خانه از آجر و گچ ساخته شده است و می تواند فرو ریزد. در پس گلدانها، پشت قوریهای چای، فرشها، کف اتاقها، چهرهی دیگر واقعی خانه است. چهرهی بیرحم خانهی ویران شده». حق با اوست. آن چهرهی بیرحم، همیشه در پسِ پشتِ خانه است، کافیست دقیق شویم، و به ویژه اگر پیشتر تجربهی ویرانی را از سر گذرانده باشیم.
در بهترین مونولوگِ فیلم، شخصیتِ زن که از یأس در همشکسته، ناامیدانه خواستارِ یک چیز است: خانه. جایی که آدمِ تنها یا درهمشکسته و یا مطرود در جستجویش است تا در آن آرام گیرد.
بازیِ استلان اسکارشگورد مثلِ همیشه شگفتانگیز است و تا اینجا شاید یکی از بهترین بازیهای دوران حرفهایِ رناته رینسوه را دیدهایم. بهویژه در سکانس پایانی. فیلمنامهای متوسط و شخصیتهای حاشیهای ضعیف از کیفیتِ فیلم میکاهد. درامِ تاثرانگیزیست دربارهی گذرانِ زندگی و آدمها، بدونِ آنکه حرفِ بزرگ یا عمیقی بزند اما دستکم مخلوطِ دیالوگ و کاراکترهای کلیشهای نیست، ادعاهای گزاف نمیکند، اجبارا سکسی نیست و معلمِ اخلاقِ اجارهای و طلبکار هم ندارد. دوساعت فراغت و مرخصی از بمبارانِ کلیشههای فیلم و سریالهاییست که سلیقهی روزگارِ ما را به گند کشیدهاند.
علی صدر
آذرماه ۱۴۰۴


برای قائد پاسخی بگذارید لغو پاسخ